-
[ بدون عنوان ]
30 دی 1388 23:35
بعضی وفتا اگه بعضی چیزا تو دل آدما بمونه خیلی بهتره... گاهی وفتا با بعضیا درد و دلایی می کنی که مثه چی بعدش پشیمون می شی چون همون آدما که بهشون اعتماد کردی و درد دلت و باهاشون درمیون گذاشتی یه روزی میشه که با همون حرفا بهت خنجر می زنند. در کل عادت ندارم درد و دل کنم اما یکبار یا شاید دو بار که این کارو کردم حرفامو از...
-
ثلج ثلج
29 آذر 1388 19:15
هوا به شدت سرد شده سرما تا مغز استخوان آدمو می سوزونه بارش برف از اول هفته شروع شد برای اولین بار در عمرم از اومدن برف ناراحت شدم و تا شهر رو از پشت پنجره سفید دیدم گفتم اه برف! بعد خودم تعجب کردم چی دارم می گم من همیشه عاشق برف بودم حرفمو توجیح کردم آخه روز قبلش توقع سرما رو نداشتم با لباس هر روزه از خونه اومدم بیرون...
-
[ بدون عنوان ]
30 آبان 1388 19:15
چقدر ضایع است که به خاطر آرشیو آخر هر ماه میام و به زور یه پستی می ذارم و می رم:دی چند وقت پیش داشتم آرشیو مرور می کردم از این کار لذت می برم و هر بار هم می گم چرا انقدر کم نوشتم اما خب پیش میاد دیگه... معمولآ شنبه ها رو روز مرور درسام تو برنامم گذاشتم هیچ وقت خدا حال ندارم درس بخوانم الانم کتاب کنارم بود بستمش اومدم...
-
[ بدون عنوان ]
30 مهر 1388 19:08
روزا اونقدر سریع می گذرند که حتی وقت اینو نداری بگی چطوری می خوان بگذرند... رفتنمون به ایران ناگهانی شد البته خوشایند نبود ولی در عوض موندنش مثل همیشه عالی بود دو ماه با اینکه مثل سری پیش بود ولی انگار زیادی موندیم آخه همش مهمون بودیم و به قول معروف مهمان گرچه عزیز است اما همچو نفس خفه می کند اگر رود و بیرون نیاید....
-
[ بدون عنوان ]
31 تیر 1388 23:57
این روزا بوی خون تمام ایران گرفته داره کم کم جنایت ها بر ملا می شه... این ایران دیگه درست بشو نیست ما رو بگو چه وعده وعید هایی به خودمون داده بودیم چند وقته دارم فکر می کنم دیگه برنگردم نشستم اینجا راحت دارم زندگیمو وی کنم... اما چه کنم ایران! وطنم! پاره تنم! برمی گردم حتمآ...
-
چی شد که اینطوری شد؟
31 خرداد 1388 23:15
یار دبستانی من ، با من و همراه منی چوب الف بر سر ما، بغض من و آه منی حک شده اسم من و تو، رو تن این تخته سیاه ترکه ی بیداد و ستم ، مونده هنوز رو تن ما دشت بی فرهنگی ما هرزه تموم علفاش خوب اگه خوب ؛ بد اگه بد ، مرده دلای آدماش دست من و تو باید این پرده ها رو پاره کنه کی میتونه جز من و تو درد مارو چاره کنه ؟ یار دبستانی...
-
یه روزی از همین روزا
31 اردیبهشت 1388 04:10
بعضی روزا روز بد شانسیه تا دیروز خیلی بهش اعتقاد نداشتم اما امروز ایمان اوردم... اینکه صبح حوصله کلاس رفتن نداشته باشی هزار بار بری جلو آینه و با خودت کلانجار بری که حاضرشی یا نه از اون بدتر که چی بپوشی هزار باره دیگه هم هی لباس عوض کنی آخرش با نارضایتی از قیافت می ری بیرون ... و اما سر کلاس هزار بار به خودت ناسزا بگی...
-
[ بدون عنوان ]
27 فروردین 1388 03:47
عید خوبی بود یعنی حداقل از پارسال خیلی بهتر بود، برنامه هایی رو که واسه خودم ریخته بودم تا حدودی در حد کمتر دارم اجرا می کنم... تعطیلات عید پاک اقتاد بعد از عید و این بهترین موقعیت واسه یه سفر بود.... سفر به اسپانیا گرچه کم بود اما بهترین سفر شد از جاهای دیدنی و طبیعت زیبا گرفته تا شلوغی و هیجان همه بیسته بیست......
-
[ بدون عنوان ]
26 اسفند 1387 21:03
سال 87 داره تموم میشه کمتر از یه هفته بیشتر نمونده اصلآ از این سال هیچی نفهمیدم چون همیشه به اشتباه 86 مینوشتم یا می گفتم.... احساس می کنم شدم یه آدم بیسواد وقتی سرم رو کاغذ قلم فقط تو دستام میچرخه و نگام به صفحه سفیده اینجام که.... این یکسالی که گذشت هیچوقت فکر نکردم که کوهای آلپ می تونه بهترین جا واسه اسکی باشه تا...
-
بوس شکلاتی
24 بهمن 1387 04:11
دیروز لیست نمراتم اومد در نهایت بی انصافی بود فکر می کردم خیلی بیشتر از این بشم حتمآ اعتراض می نویسم… ولی این ترم زودتر شروع می کنم که مثل ایندفعه مجبور نشم یه ماه خودمو بکشم… تو ایران که اصلآ نمی شد درس بخونم عوضش وقتی برگشتم شب و روز نداشتم… ایران… آره اونجا بودم الان دو ماهی می شه که برگشتم باورم نمیشه از اینکه هیچ...
-
دوازده ماه و یک هفته
3 آبان 1387 03:58
نمیدونم از کاری که کردم خوشحالم یا ناراحت اما فکر کنم احساس خوبی دارم از اینکه دارم برمی گردم خدا کنه همه چیز خوب پیش بره
-
مشقت روزیست، این روزها!
14 مهر 1387 03:21
خدایا! ذهنم پریشان است،قلبم بی قرار است،افکارم شوریده اند و درمانده ام. پس رشته زندگی ام را به دست های امن تو می سپارم ...توفان می خوابد و آرامش تو، حکم فرما می شود. سه هفته است که دارم روزها و شب هامو فقط تحمل می کنم. دوشنبه با نحسیه فراوان از خواب بیدار میشم و به امید جمعه هفته ام را صبر می کنم و فقط مسیر را در قطار...
-
سفر به دانشگاه پایان تابستان
23 شهریور 1387 19:49
تابستون بدون اینکه خبری بده داره تموم میشه... تعطیلات و گشت و گذار بدون اظطراب… شروع ماه رمضون و مهمانیه خدا و غفلت من... و بلاخره دیروز رفتن به دانشگاه و آشنایی… این مدت ار اینکه نتونستم اونطور که باید زبان یاد بگیرم و از موقعیت و فراغتم نهایت استفاده رو کنم شدیدا خوف داشتم… اما دیروز با دیدن فضا و راحتی اونجا ترسم...
-
یاره همیشه آنلاینم خاموش شد
25 مرداد 1387 18:36
این مدت همش منتظر یکشنبه بیستم بودم که بیام و مطلب بنویسم اما از اونجایی که من لوک خوش شانسم بازم مثل همیشه اون روز به کامپیوتر دسترسی نداشتم(چون سفر بودن) امسال خیلی فرق داشت هیچ احساسی نداشتم (شاید آثار پیری بوده) و حتی بدترین روز سفر هم بود... هر چی بود گذشت سفرم که شکر خدا خیلی خوب بود و خوش گذشت البته الان چند...
-
یکسال گذشت
17 تیر 1387 19:28
17 تیر پارسال شروع دوباره وبلاگ نویسیم بود و چقدر زود یکسال گذشت… 2۱ تیر آرایشگاه فهیمه جون ، تالار شرکت نفت و آخر شب… 24 تیر آغاز زندگی مشترک آبجی خانوم با همسر گرام… و 28 تیر شب آرزوها… ماه رجب اومد، اومد و من نفهمیدم… احساس می کنم دارم غرق می شم… به یک غریق نجات نیاز دارم…. شاید یه سفر به ایران… یک چهارشنبه ، یک...
-
مشغله!!
12 تیر 1387 15:03
اومدن مهمونا باعث شد از خیلی کارها عقب بیافتم از جمله نشستن پای اینترنت... خدایا درسا.....زبان.....فرانسه.... احساس می کنم همشو یادم رفته نمی خوام به هیچی فکر کنم به یه هفته دیگه که اینا میرن به کوله باری از درسایی که باید بخونم و به شهریور و کابوس دانشگاه به ریاضی های فراموش شده...نننننننننننننه... می خوام این دو ماه...
-
ils ont perdu
23 خرداد 1387 17:17
دو هفته است که تعطیل شدم و تقریبآ خونه نشین شدم چون اصلآ بیرون نمیرم. روزا به شب و شبا به روز می رسن بدون اینکه به برنامه های ریخته شده برسم(همیشه برعکسه هر چی وقت کمتر داشته باشی به کارات بیشتر می رسی) اینروزا هم که فوتباله و ما هم درگیر شدیم تا دور روز پیش نمی دونستم کدوم کشور تو آسیاس کدوم تو اروپا اما حالا دیگه...
-
کشتی پهلو گرفته
18 خرداد 1387 04:06
پست امشب با بقیه فرق داره،تقدیم به عاشقای مادرم. هر کاری کردم بیشتر از این نتونستم خلاصه اش کنم چون این متن برگرفته از کتاب "کشتی پهلو گرفته" است. همجاش سوزه همجاش گریه است. ای چشم امشب خون ببار! فرشتگان بال در بال پرواز می کردند و فرود می آمدند، آنچنان که آسمان را به تمامی می پوشاندند. دو فرشته پیش روی آنها بودند که...
-
چرا انقدر دیر؟؟؟؟
29 اردیبهشت 1387 18:33
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ؟ بی وفا بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا ؟ نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا ؟ عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست من که یک امروز مهمان توام فردا چرا ؟ نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا ؟ وه که با این عمر...
-
[ بدون عنوان ]
11 اردیبهشت 1387 22:11
نمی دونم چرا تمام چشمه هام خشکیدن؟ نمی خوام اینطور باشم اما شدم، این دو هفته ای که گذشت واقعآ نمی دونم چی کار کردم اصلآ حوصله هیچ کاری رو نداشتم... می شینم پای میز که مثلآ درس بخوانم اما فقط به نوشته ها نگاه می کنم،می شینم پای تلوزیون و بی هدف کانال عوض می کنم، ورق سفید میزارم جلوم که نقاشی بکشم و یا نقاشی نیمه تمام...
-
[ بدون عنوان ]
1 اردیبهشت 1387 18:31
باید تند تر قدم بردارم من که کم تر از اون چهار تا پیرزن نیستم!؟ اما نه انگار اون یکی پیرزن نیست شاید دختر یکیشون باشه... تغریبآ می دوم اما اون ها می ایستند و دختری که چکمه های سفید روی شلوارلی تنگ پوشیده با کلاه هماهنگ بر سر و موهای به کمر رسیده رویش را برمی گرداند.... و شاید او مادر آن سه باشد...
-
[ بدون عنوان ]
15 فروردین 1387 22:56
فرشته کوچولو به آرامی چشماشو می بنده و به خواب میره... میره به دو فرشته ای که منتظرشن بپیونده... نمی خوام دوباره بنویسم چی شد و چی گذشت... اما همین که با فاصله چند سال همه چیز تکرار شد، همه چیز....
-
دانشگاه رفتنم شده مصیبت...
7 فروردین 1387 19:53
از اولشم مصیبت بودها! تا تو ایران بودم همه می گفتن دیگه داری می ری اون ور و دانشگاه و بهترین رشته و می ری و خانوم دکتر یا خانوم مهندس برمیگردی.... ما هم فکر کردیم اینجا خونه خاله است در دانشگاه رو باز گذاشتن یکی هم دم در واستاده می گه بفرمایید تو تور و خدا تعارف نکنید تشریف بیارین ... بله با این امید که به راحتی وارد...
-
بوی بهار می آید...
29 اسفند 1386 20:39
ساعت داره با تیک تاکش بهم می فهمونه که آخرشه چند ساعت بیشتر نمونده... چند ساعت بیشتر نمونده تا صدا از نقارخانه حرم امام رضا بلند می شه و شروع سال تازه رو نوید می ده... حالا می فهمم که چقدر با سعادتن کسایی که خودشونو واسه لحظه سال تحویل به حرمش میرسونن...یادم میاد اون شلوغی لحظه تحویل سال ، همه با امیدی میاد پیشش حتی...
-
[ بدون عنوان ]
23 اسفند 1386 19:07
مثلآ داره عید می شه! چقدرم که ما توی حال و هوای عیدیم. این هفته که گذشت بدترین و سخت ترین هفته بود (هم صبح کلاس داشتم هم بعد از ظهر)حسابی عصبی شده بودم اما عوضش امروز آخرین روز کلاس بود و استادم می خواست واسه تعطیلات عید پاک بره به کشورش و آخر کلاس کشورشو واسمون معرفی کرد و ما هم قراره بعد تعطیلات درمورد کشورامون...
-
مگر می شود نباشی؟
16 اسفند 1386 18:40
شنیدم لقمان حکیم به پسرش چنین گفت: «اگر میخواهی گناه کنی، به جایی برو که خدا نباشد...» به همهجا فکر کردم؛ به کوهستان، به آن سویش، پشتِ دامنهاش، آن سوی قلهی تو در تویش، نه... امکان نداشت که تو نباشی! به اقیانوس، به آن سوی آن، به اعماِق خوفناکش، به آنجا که جای هیچ کشتی و ناو نبود. آنقدر دور که در...
-
او خواهد آمد...
28 بهمن 1386 18:11
دو سه روزه بد جوری دلم هواتو کرده باز دوباره هوس گرمیه نگاتو کرده دو سه روزه باز دوباره تو به خوابم نمی یای به سراغ این دله خونه خرابم نمی یای هر جمعه دارم من با خودم می گم که امروز تو میای اما وقتی که دیگه غروب می شه دلم می دونه نمی یای هر غروب جمعه من با یه سبد یاس پر پر می شینم منتظرت تا تو بیایی از سفر.... ........
-
اعلام موجودیت
23 بهمن 1386 03:39
من زنده ام نفس می کشم.... کاش یکی بود ازم می پرسید زنده ای؟ اما نه دنیا بی وفا شده... جقدر حرف واسه گفتن داشتم پس کجایییییییییییییین حرفا؟؟؟؟؟؟ دلم می خواد بنویسم..از اینجا از تو دلم.....اما......وایییییییییی خدا.......... امشب خل شدم آهان فهمیدم نه زیاد خوردم زده به سرم الانه که صدای ترکیدن شکم بنده بلند بشه و این...
-
و باز نوای آشنای لبیک می آید
26 آذر 1386 17:26
دوباره موسم حج اومد دل آدمو راهی مکه کرد نمی دونی چه صفایی داره؟ اصلآ باورم نمی شه یه روز بین این همه جمعیت بودم و حج به جا می اوردم آخ که چقدر دلم می خواست الان اونجا بودم و با همه سفید پوشای دیگه لبیک می گفتم... تا وقتی نرفتی می گی ای خدا کی قسمتم می کنی تا خونتو ببینم؟ اما وقتی بری دیگه هر ساله دوست داری اونجا...
-
اجی مجی لا ترجی
16 آذر 1386 16:10
یک زوج در اوایل ۶۰ سالگی، در یک رستوران کوچیک رمانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن. ناگهان یک پری کوچولوِ قشنگ سر میزشون ظاهر شد و گفت:چون شما زوجی اینچنین مثال زدنی هستین و درتمام این مدت به هم وفادارموندین ، هر کدومتون می تونین یک آرزو بکنین. خانم گفت: اوووه ! من می خوام به همراه همسر عزیزم، دور...