خوابهای طلایی

پروردگارا در خانه فقیرانه خود من چیزی دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری که من چون تویی دارم تو چون خودی نداری

خوابهای طلایی

پروردگارا در خانه فقیرانه خود من چیزی دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری که من چون تویی دارم تو چون خودی نداری

چرا انقدر دیر؟؟؟؟

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ؟
بی وفا بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا ؟
نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا ؟
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا ؟
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا ؟
وه که با این عمر های کوته بی اعتبار
این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا  ؟
آسمان چون جمع مشتاقان ، پریشان می کند
درشگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا ؟
شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر
راه عشق است این یکی بی مونس و تنها چرا ؟


 

این شعرو بارها و بارها شنیدهام حداقل بیت اولشو اما واقعآ نمیدونستم مال کیه تا اینکه دیشب شهریار پشت قدم های ثریا اینو سرود...

می خوام اینو بگم که چرا ما باید وقتی آدمارو بشناسیم که اونارو از دست میدیم حالا مثلآ اگه همین فیلم شهریارو چند سال زودتر زمانی که زنده بود میساختن اتفاقی میافتاد؟ حتمآ باید میمرد که یادی ازش بشه؟

متآسفانه این یه حقیقت که وقتی یه انسان می میره  تازه یادمون میافته که این آدم چقدر خوب بود...

 

وباز یه انسان کوچولوی دیگه پر کشید و مادری موند با داق از دست دادن طفل کوچکش... همه می گن خوب شد به بزرگی نکشید بچه ای که اگه بزرگ می شد شاید تا ابد حسرت مامان گفتن رو حسرت در آغوش کشیدنش را بر دل مادرش می گذاشت...

اما یادمه سر کودک قبلیش میگفت کاش پیشم می موندی و اما حالا این مادر چه می کشد...

خداوندا کمکش کن.....

              ---------------------------------------------------------------------------------

خب سوری جون درسته که امروز شهادته اما نمی شد نگم

به قول خودت هدیه آسمانی روزی که خداوند تو را برگزید برای زندگانی مبارکت باشه

تولدت مبارکpartyاینم کیکت اول فوت کن بعد بخور ببین دست پختم چطوره؟   ببخشید دیگه یه کم کوچولوست.

(خاک به سرم امسال هم گذشت هنوز شوهرت ندادمbig grin)

گفتم اگه نگم حتمآ با خودت می گی چه فرقیست بین منو نفیسه؟

 

خطاب به آبجی : می دونم وقتی اینو بخونی می گی منو شوهرم حساب نیستیم دیگه کشک؟!اولآ سالروز تولدت هنوز مدرن نشده بودین و اینترنت نداشتین دومآ غصه نداره تولک تو هم مبارک و سومآ شوهر آبجی تولد تو هم مبارک 

راضی شدی؟؟؟؟  big grin


 

نمی دونم چرا تمام چشمه هام خشکیدن؟

نمی خوام اینطور باشم اما شدم، این دو هفته ای که گذشت واقعآ نمی دونم چی کار کردم اصلآ حوصله هیچ کاری رو نداشتم...

می شینم پای میز که مثلآ درس بخوانم اما فقط به نوشته ها نگاه می کنم،می شینم پای تلوزیون و بی هدف کانال عوض می کنم، ورق سفید میزارم جلوم که نقاشی بکشم و یا نقاشی نیمه تمام رو کامل کنم اما هیچی پیش نمیبرم، هی به کامپیوتر نگاه می کنم که بیام روشنش کنم بعد می گم خب که چی؟

هزار بار بلاگ اسکای رو باز کردم که آپ کنم اما دریغ از یه کلمه...

می دونم این حال و روز گذریه اما واسه خودم نگران شدم و برای اینکه یه کاری کرده باشم دیروز برای اولین بار به تنهایی رفتم خریداما فکر کنم از موضوع خرید حسابی حوصلم باز شده بود چون هر چی می دیدم می خواستم بخرم اما وقتی نگاهی به کیف پول خالیم انداختم گفتم بهتره همون بی حوصله بمونم

ولی جدی باید قدر این روزا رو بدونم چون دیگه تکرار نمی شن...

 

باید تند تر قدم بردارم من که کم تر از اون چهار تا پیرزن نیستم!؟

اما نه انگار اون یکی پیرزن نیست شاید دختر یکیشون باشه...

تغریبآ می دوم اما اون ها می ایستند و دختری که چکمه های سفید روی شلوارلی تنگ پوشیده با کلاه هماهنگ بر سر و موهای به کمر رسیده رویش را برمی گرداند....

و شاید او مادر آن سه باشد...