بعضی وقتا دلم واسه خودم و جوونیم می سوزه که اصلآ جوونی نکردم:دی
هفته پیش به خاطر اصرار های فراوان از طرف عمه جان مجبور شدم برم خونشون رزه و اینکه اگه نرم عمه جان، مامانش و دیگر اعضا ناراحت می شوند و به دل می گیرند و بلاخره یکی باید جور بکشه، از میان من و آبجی بزرگتره دیوار کوتاه تر از من مگر پیدا هم می شود!!!
خلاصه با خاله جان رفتیم و در مجلس تنها دختر خانومی که حضور داشت بنده بودم (منهای دختر عمه هام که خونشون بود!)
حالا کاش یه رزه ای هم بود یکی می رفت رو منبر و به ما یه موعضه ای چیزی می کرد یه آقایی سر ظهر میاد و یه ذکر مصیبتی می خوانه و هنوز کسی نیومده می ره...
اعضای این مجلس هم تشکیل می شوند از حاج خانوم ها متشکل از همسایه ها و فامیل های بسیار دور و صحبت این مجلس گله و گلایه از همدیگه که ما هر وقت رزه داریم شما نمیان اما میایم و کلی از این حرفای به قولی خاله خان باجی....
من هم تر گل ور گل اون وسط نشستم و به صحبتاشون گوش می دم...
آخه این دلسوزی نداره یه شب پنجشنبه به جای اینکه با دوستات باشی بشینی پای صحبت حاج خانوما!!!
دیروز و زور قبلش عجیب سر کار بودم! قرار بود کارگر بیاد و خونه رو تمیز کنه و لباس های مارو هم بشوره از صبح زود بیدار شدم با اینکه بعد از اذان صبح خوابیده بودم و خانوم تشریف نیاوردن من هم عصبانی بلند شدم گفتم خدا هیچ وقت هیچ کسو محتاج کسه دیگه نکنه! افتادم به جون آشپزخونه که بلاخره دم دمای ظهر اومد و دوتایی خونه رو مثل دست گل کردیم لباسا هم تمیز شد:دی
و همه به خوبی و خوشی به زندگیمون ادامه دادیم:دی
بعد نوشت:
با عرض شرمندگی و پوزش از سواد بسیار زیادم روضه نه رزه :دی
حالا اینجا شده یه برگ دیکته، تورو خدا رو در واسی نکنید، غلط دیگه دیدید بگید!!!
موعضه هم نه موعظه!