خوابهای طلایی

پروردگارا در خانه فقیرانه خود من چیزی دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری که من چون تویی دارم تو چون خودی نداری

خوابهای طلایی

پروردگارا در خانه فقیرانه خود من چیزی دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری که من چون تویی دارم تو چون خودی نداری

ils ont perdu

دو هفته است که تعطیل شدم و تقریبآ خونه نشین شدم چون اصلآ بیرون نمیرم.

روزا به شب و شبا به روز می رسن بدون اینکه به برنامه های ریخته شده برسم(همیشه برعکسه هر چی وقت کمتر داشته باشی به کارات بیشتر می رسی)

اینروزا هم که فوتباله و ما هم درگیر شدیم تا دور روز پیش نمی دونستم کدوم کشور تو آسیاس کدوم تو اروپا اما حالا دیگه آدم شدم big grin

شنبه که بازی ها شروع شد مصادف بود با شهادت حضرت فاطمه ما هم از مجلس برمی گشتیم گله ای از خانوما با لباسای سیاه دم در منتظر آقایون ایستاده بودیم مردم هم از برد پقتوگل مقابل توقک شادی میکردن ما رو که دیدن "دزوله توقک" گفتن فک کردن ما ترکیم...

برین واسه عمتون متآسف باشین اگه کسی دوروبرم نبود می رفتم خرشو می گرفتم میگفتم ایران خودمون هم برده(جون خودم!!!big grin)

دیشب هم بازی میزبانمون بود با همون توقک...بیچاره ها چقدر تدارک دیده بودن ها کلی تیپ زده بودن و وسایل جهت شادی و بردشون با خودشون آورده بودن طفلکی ها امیدشون بر آب شد قیافه هاشون بعد بازی دیدنی بود رنگ ها رو صورتا ماسیده،‌لب و لوچه ها به طرف پایین، شونه ها افتاده، پرچم ها روی زمین کشیده...

حیف شد ها باختن میخواستیم دیشب یه کم شاد بشیم از شادی مردم معلوم نیس اگه می بردن چی کار می کردن...

اینم یه عکس از همون خوش تیپا

 وقتی داشتم ازشون عکس می نداختم کلی زوق زدن معلوم نیست اگه عکسو اینجا ببینن چی کار می کننbig grin

 

کشتی پهلو گرفته

پست امشب با بقیه فرق داره،تقدیم به عاشقای مادرم. هر کاری کردم بیشتر از این نتونستم خلاصه اش کنم چون این متن برگرفته از کتاب "کشتی پهلو گرفته" است. همجاش سوزه همجاش گریه است.

                                     ای چشم امشب خون ببار!

 

 

 

فرشتگان بال در بال پرواز می کردند و فرود می آمدند، آنچنان که آسمان را به تمامی می پوشاندند.

دو فرشته پیش روی آنها بودند که طلایه دارشان به نظر می آمدند،سلام کردند و مرا در هودج بالهای خود به آسمان بردند، ناگهان بوی بهشت به مشامم رسید و بعد باغها و بوستانها و جویبارها، چشمم را خیره کردند.

حوریه ها صف در صف ایستاده بودند و ورود مرا انتظار می کشیدند.

اول خنده ای به سان وا شدن گلی و بعد همه با هم گفتند:

 

_خوش آمدی ای مقصود خلقت بهشت و ای فرزند مخاطب "لولاک لما خلقت الافلاک"

ملائکه باز هم مرا بالاتر بردند.قصرهای بی انتها، حله های بی همانند،زیور های بی نظیر.

آنچه چشم از حیرت خیره و دهان از تعجب گشاده می ماند.

و بعد نهر آبی سفیدتر از شیر و خوشبوتر از مشک.

وبعد قصری و چه قصری!

 

گفتم:

_اینجا کجاست؟این چیست؟ از آن کیست؟

 

گفتند:

اینجا فردوس اعلی است،برترین مرتبه بهشت.منزل و مسکن پدر تو و پیامبران همراه او هر که خدا با اوست.و این نهر،کوثر است.

 

قصر انگار از در سفید بود و پدر بر یر حریری تکیه زده بود.

مرا که دید،از جا برخواست،در آغوشم گرفت،به سینه اش چشباند و میان دو چشمم را بوسه زد.

 

من گفتم:

_بابا!بابا جان!من مشتاق ترم به تو .من در آتش اشتیاف تو می سوزم.

 

پدر گفت که همین امشب مهمان او خواهم بود.

 

اکنون علی جان! ای شوی همیشه وفادارم! ای همسره هماره مهربانم! من عازمم.بر من مسلم است که از امشب میهمان پدرم و خدای او خواهم بود.

گریزانم از این دنیای پر بلا و سراسر مشتاقم به خانه بقا. تنها دل نگرانی ام برای رفتن،تویی و فرزندانم.

علی جان! به وصیت هایم عمل کن:

 

تو پس از من ناگزیری به ازدواج کردن،ازدواج کن و امامه،خواهر زاده ام را بگیر که او به فرزندان ما مهربانتر است.

 

مرا در تابوتی به همان شکل که گفتم ام حمل کن تا محفوظ تر بمانم.

 

مرا شبانه غسل بده از روی پیراهن بر من شبانه نماز بگذار و مرا شبانه و مخفیانه دفن کن و مدفنم را مخفی بدار.مبادا مردمی که بر من ستم کردند،بخصوص آندو بر جنازه و نماز و دفنم حاضر شوند و از مکان دفنم آگاهی بیابند.

 

وای گریه نکن علی جان! من گریه ام برای توست، تو چرا گریه می کنی.

پس تو گریه نکن و جگر مرا در این گاه رفتن، بیش از این مسوزان.

تو را و کودکانمان را به خدا می سپارم علی جان! سلام مرا تا قیامت به فرزندان آینده مان برسان.

 

این جبرئیل است که به من سلام می کند و تهنیت می گوید.

این میکائیل است که سلام می کند و خیر مقدم می گوید.

این ها فرشتگان خدایند، اینها فرستگان خداونداند که از سوی خدا به استقبال آمده اند.

چه شکوهی! چه غوغایی! چه عظمتی!

این اما علی جان به خدا عزرائیل است که بر من سلام می کند.

_و علیکم السلام یا قابض الارواح. بگیر جان مرا ولی با مدارا. 

 

"خدای من!مولای من!به سوی تو می آیم.نه به سوی آتش."

"سلام بابا! سلام به وعده های راستین تو! سلام به لبخند شیرین تو! سلام به چشمهای روشن تو!"

  

                          

 

چه شبی است امشب خدایا! این بنده تو هیچ گاه اینقدر بی تاب نبوده است.این اشک انقدر مدام نباریده است.چه کند علی با اینهمه تنهایی!

خسته ام خدا! چقدر خسته ام.

چطور من بدن نازنین این عزیز را شستشو کنم؟! آب بریز اسماء! کاش آبی بود که آتش این دل سوخته را خاموش می کرد،ای اشک بیا! بیا که اینجاست جای گریستن.

 

ای خدا این غسل نیست، شستشو نیست، مرور مصیبت است.

 

ای وای از حکایت محسن! حکایت فاطمه و آن در و دیوار! حکایت آن میخ های آهنین با بدن نحیف و خسته و بیمار! حکایت آن آتش با آن تن تبدار! حکایت آن دست پلید با این گونه و رخسار! حکایت آنهمه مصیبت با این دل بی قرار!

 

اینکه جسم است اینهمه جراحت دارد،اگر قرار به تغسیل دل بود،چه می شد!

 

بچه ها بیایید.حسن جان! حسین جان! زینبم! عزیزم ام کلثوم بیاید با مادر وداع کنید. سخت است می دانم،خدا در این مصیبت بزرگ به اجر و صبرش یاریتان کند.

 

آرامتر عزیزان! از گریه، گریزی نیست.اما صیحه نزنید،شیون نکنید.

شما را بخدا بس کنید بچه ها! بر خیزید! این جبرئیل است که پیام آورده است برخیزید!

جبرئیل می گوید: روح این بچه ها مفارقت می کند از جسم،بردارشان.عرش به لرزه درآمده،بردارشان،شیون ملائک آسمان را برداشته، بردارشان،تاب و تحمل خدا هم...علی جان! بردارشان.

برخیزید بچه ها! چه شبی است امشب خدایا! "لاحولا و لاقوه الا بالله".

 

چه سنگین است این غم و چه سبک شده است این بدنی که اینهمه درد دیده است.

آی! ای زمین! این امانت،دختر رسول خداست که به تو می سپارم.

اما بر تو مبارک باد فاطمه جان! دیدار پدرت پس از این دوران سخت فراق.

 

فاطمه جان! عزیز دل! چه سود که در کنار قبر تو نازنین بایستم،به تو سلام کنم و با تو سخن بگویم وقتی پاسخی از تو نمی شنوم.

چه شده است ترا فاطمه جان که پاسخ نمی دهی؟ آیا سنت دوستی را فراموش کرده ای؟

فاطمه جان! کاش علی را غریت و خسته و تنها، رها نمی کردی.