-
[ بدون عنوان ]
18 اردیبهشت 1391 21:03
این اولین پستی که با شرایط جدیدم می ذارم خوب راستشو بگم به طور کلی اینجارو فراموش کرده بودم اما دیروز یهو هواشو کردم. شرایط جدیدم اینه که در عین تنهایی تنها نیستم ... دیروز از کنار سالن همایش دانشگاه رد شدم و کلی دختر دیدم با لباس فارغ التحصیلی داشتن عکس می گرفتن و کلی خانواده با دست گل. به خودم فکر کردم به دو سال...
-
[ بدون عنوان ]
26 آبان 1390 22:13
کاش اینجا اونقدر شخصی بود که می شد هر چی دلم میخواد توش بنویسم اما حیف که نیست! دوست داشتم این آهنگی رو که دارم گوش میدم رو بنویسم اما این کارو نمی کنم... کاش به جای فردا آکادمی گوگوش امشب بود! همینطوری الکی حوصله ام سر رفته واسه شنبه درس دارم، مطمئنم که فردا وقت نمی کنم بخوانم اما امشب هم اصلآ حوصلش نیست... با اینکه...
-
[ بدون عنوان ]
3 شهریور 1390 04:24
یاد ماه رمضون پارسال افتادم چه شب هایی بود خوب تونستم با خودم خلوت کنم کاش بازم فرصتش بود که تکرار می شد افسوس که رو به اتمام است... عاشق برنامه ماه عسل شدم از اینکه چند سال از دستش دادم افسوس می خورم، دوست دارم بشینم پاش و حتی ثانیه ای رو هم از دست ندم و از ته دلم اشک بریزم... نمی دونم سال دیگه ای هم در کار هست یا نه...
-
دم گود
14 تیر 1390 01:23
من واقعآ خسته نباشم که بعد از چهار ماه دوباره اینجارو به روز می کنم....دیگه نوشتن واسم خیلی سخت شده سخت تر از چیزی که فکرشم بکنم حتی تو یه تیکه کاغذ! هیچ وقت دوست نداشتم همچین فاصله ای بینمون بیافته.(بین من و نوشتن!!) خیلی خوش خیال بودم که فکر می کردم با درس خواندن تو شبهای امتحان می تونم لقب معدل الف رو مال خودم...
-
کمی از احوالات گذشته ام
26 اسفند 1389 00:11
این دو سه روزه پامو از رو کلاج اوردم بالا و فقط رو گاز فشار می دم و می خورم، ترمز هم نمی گیرم... خداییش بعد از چند ماه خانه داری، بیای پیش مامان بابات اونوقت نخوری؟؟!! گفتم خانه داری، چه هم کردم!!! همین صبحی داشتم دست گلام رو به مامان تعریف می کردم نمونش آشغال های بی زبان بود که در بالکن باد می خورد و کسی نبود اونا رو...
-
[ بدون عنوان ]
5 اسفند 1389 02:15
سرعت بسیار بالای فیس بوک دیوانه ام کرد... آمده بودم تا کلی چیز بنویسم اما تمامش پرید.... دپرس شدم از اینهمه آزادی!! بقیش بماند برای بعد نوشت و زمانی که اخلاقم سر جایش آمد...
-
مجلس خاله خان باجی
6 بهمن 1389 21:48
بعضی وقتا دلم واسه خودم و جوونیم می سوزه که اصلآ جوونی نکردم:دی هفته پیش به خاطر اصرار های فراوان از طرف عمه جان مجبور شدم برم خونشون رزه و اینکه اگه نرم عمه جان، مامانش و دیگر اعضا ناراحت می شوند و به دل می گیرند و بلاخره یکی باید جور بکشه، از میان من و آبجی بزرگتره دیوار کوتاه تر از من مگر پیدا هم می شود!!! خلاصه با...
-
[ بدون عنوان ]
29 دی 1389 16:06
موندم در ایام تعطیلاتم چه بکنم؟ نکه تو این مدت خیلی درس خواندم الان دیگه حوصلش نیست!!! مامن هم درست گذاشت همین هفته رفت و ما رو تنها گذاشت... بیکاری رو بد شروع کردم خیلی خوابیدم تنها کاری بود که می توانستم به خودم ثابت کنم که تعطیلم و امروز فیلم دیدم سریال نیکیتا هیجانیه خوشم میاد همشو تا جایی که رو آنتن اومده دیدم...
-
[ بدون عنوان ]
30 آذر 1389 16:05
نمی دونم چرا این محرم، به اندازه محرم های سالهای پیش حال نکردم. کم کم به این نتیجه رسیدم هر چه ساده تر و غریبانه تر بهتر، انگاری اونجوری بیشتر به دلت می شینه.... اینجا مشهد ور دل امام رضا، این همه عذاداری با بهترین سخنوران و مداحان بازم دلمو راضی نمی کنه.... شاید این خودمم که تغییر کردم، شاید هر چی بچه تر بودم دلم پاک...
-
[ بدون عنوان ]
20 آذر 1389 22:55
رفتن به فسی بوک و دیدن عکسهای بر و بچ در اونور آب بعد از سه ماه مارو حسابی هوایی کرد و اندکی دلمان گرفت... باورش سخت است اما بهشتی بود زود گذر (البته از دور!!)... سر و سامان گرفتم حسابی... اینترنتم به پای اونجا نمی رسه اما خوبه... هر دو هفته یکبار در سرماخوردگی به سر می برم الانم یکی از همون هفته هاس... کلاسای رانندگی...
-
میلادش، کنارش
26 مهر 1389 21:45
دیشب حرم بودم خیلی ناز شده بود چه چراغونی کرده بودن!! دوست داشتی بشینی و ساعت ها به گنبد نگاه کنی... تا چند ساعت دیگه هم دوباره می رم، البته اگه زائرین محترم فرصتی بدن تا ما مشهدی ها هم زیارتی کنیم... همخونه گرامم گفت متن قبلیت یه جوارایی غمگین بود، اما من خیلی خوبم جدی بهم خوش می گذره، فقط مسیر طولانی راه دو سه باری...
-
خیابان ۷۷
22 مهر 1389 16:23
اینجا، ایران، مشهد، خیابان هفتاد و هفتم... این تقریبآ یک ماهی که گذشت آنچنان سریع و پر مشغله گذشت که گذر زمان را نفهمیدم. زندگی خوب است، شهر زیباست، همه چیز را دوست دارم و هنوز پشیمان نشدم و تنها چیزی که گه گاهی به سراغم می آید دلتنگی ست البته جز در مواقع بیکاری، که اندک است. به هر کس که میرسم وقتی شرایطم را می فهمند...
-
به خانه بر می گردم
24 شهریور 1389 19:09
خواب بود، رویا بود، بیدار شدم، تموم شد... باورم نمی شه دارم می رم، دارم اینجا رو ترک می کنم، با همه ی خوبی هاش، اما بلاخره کندم... آخر هفته آخرین سفری رو که رفتم با تمام وجودم بلعیدم و با هر پلکی که می زدم می گفتم به امید دیدار... شاید یه روزی و یه وقتی... چقدر اثاث جمع کردن و بستن سخته! مخصوصآ آخراش که یه چیزایی می...
-
خواب می مونم
17 شهریور 1389 18:14
یک یه هفته ای هست که تغییر هویت دادم از جغد به بچه آدمیزاد تبدیل شدم شبا می خوابم و سحر بیدار می شم و دیگه نمی خوابم خیلی حس خوبیه کلی انرژی می گیرم...ولی آخرش بلاخره خواب موندم دیشب اذان صبح رو نگاه کردم 5:33 بود و من صبح 5:30 بیدار شدم وقتی دیدم کار از کار گذشته کلی احساس تشنگی کردم. اما با چه حالی بیدار شدم، استرس...
-
پیجیده
14 شهریور 1389 09:18
از دیروز تا حالا شاید صد دفعه سایت سنجش رو باز کردم، بابا دقم داد، شدید رو اعصابمه! حتی از اینکه هی ازم می پرسیدن رتبت چند شده هم بیشتر!! بابا میمرین سایت رو به روز کنید؟ شما که قرار هست سر ما رو ببرید چه بهتر که با پنبه ببرید! حداقل هر از گاهی یه خبری، چیزی، که حداقل دلمونو به همون خوش کنیم... زودتر بگین که من تکلیفو...
-
عمرت طولانی
8 شهریور 1389 18:20
امروز با چشمهای خیس از اشک، از خواب پریدم؛ بغض شدیدی داشتم، اما قورتش دادم تا در بیداری اشک هایم نریزند، تا چشم هایم باور نکنند که روزی این خواب به حقیقت میرسد، تا به بهانه ی آن روز گریه نکنند. وقتی از خواب بیدار شدم که یکی گفت:"آخه تو اونو از همه ما بیشتر دوست داشتی!" و آخرین حس که ای کاش بار دیگر بغلش کرده...
-
حسرت می خورم
6 شهریور 1389 11:00
داشتم فکر می کردم که واسه ی شب های قدر کجا برم؛ یکدفعه یاد روز ولادتت افتادم اونروزی که دلم بد جوری هوات رو کرده بود ، از پشت مانیتورم به حرم اومدم، سلام دادم و تو مراسم شرکت کردم. به خودم قول دادم ، دفعه بعدی که رفتم مشهد هیچ کدوم از فرصت هامو از دست نمی دم و به حرم می رم، که انقدر از راه دور حسرت نخورم.اما باز هم...
-
کدبانو اشتباه می کند!
2 شهریور 1389 02:22
این روزها شدم خفاش شب و تا صبح که خورشید طلوع کنه و من بتوانم بهش سلام بدم، بیدارم و از اون ور گازو می گیرمو می خوابم. اینطوری دیگه روزه های پانزده ساعته هم آسون تر میشه! از اونجایی که در تمامیه مدت عمرم دست به سیاه و سفید نزدم این ماه رمضون که در تعطیلات فکری و روحی و (کلی) به سر می برم چهار تا بشقاب که این ور اونور...
-
همسر من میشید؟
30 مرداد 1389 09:46
امروز بیکار بودم و گفتم کمی جعبه ایمیل هامو مرتب کنم و به یک ایمیل بسیار جالب برخوردم که تا دقایقی خنده را بر لبهایم نشاند. معمولآ ایمیل هایی که نشناسم و بی خود باشند باز نشده می رن تو سطل زباله اما این یکی رو باز کردم چون تو قسمت spam بود. ایمیل به شرح زیر می باشد: How do you do! My dear love I am here for you, I'll...
-
نشونه
24 مرداد 1389 20:16
تو ازم نشونه خواستی تو بهشتم خونه خواستی این شبا دعا کن آدم حالا که بهونه خواستی عمری در پناه عشق باش عشقی که شبونه خواستی بنوش از چشمه ی رحمت هر چقدر پیمونه خواستی یک قدم بیایی به سمتم صد قدم میام به سمتت از ته دلت دعا کن تا که آروم بشه قلبت نا امید نباش که شاید داره درمون می شه دردت رو به هر کم و زیادی در توبه رو...
-
و بلاخره بیستم
20 مرداد 1389 18:10
۲۱ سال و یک ساعت پیش تو درد کشیدی و با تموم عشق و علاقت منو به دنیا اوردی من به تو مدیونم تا ابد و تا آخرین ساعات عمرم... مامان گلم ازت ممنون به خاطره تموم کارهایی که این همه سال برام انجام دادی و من ناسپاسی کردم... دوستت دارم و این روز رو به تو تبریک می گم چون ثمره ی تمام دردها و رنج هات امروز ۲۱ ساله شد. جشن تولد...
-
بدرقه و بدرود
18 مرداد 1389 18:08
باز هم مثل همیشه مهمونامون می رن و با رفتنشون دل های ما رو هم می برن... اومدن مهمون و رفتن به استقبالشون شیرین و دوست داشتنیه اما امان از رفتنشون! مخصوصآ اگه بهشون عادت کنی و باهاشون خیلی هم خوش گذرونده باشی... هر چه قدر با اشتیاق برای استقبال می رم به فرودگاه به همون مقدار از بدرقشون بی زارم... امروز صبح وفتی می رفتن...
-
راهی به سوی او
4 مرداد 1389 19:05
یکدفعه دلم هوایت را کرد انگار همه ی دلتنگی های این چند سال انتظار بر دلم سنگینی کرده و ابرهای غیبتت یکباره آسمان دلم را تیره کرده، سیل اشک سد پلک هایم را می شکند و ... جشن میلادت است تصمیم را می گیرم ،خانه را آماده می کنم، جلوی در را جارو می کنم تا خوب تمیز شود شاید که خودت هم به جشن تولدت بیایی، نکند پیش پایت کثیف...
-
من شرمنده ام
26 تیر 1389 03:48
تمام دعاها و نذر و نیاز های من بی فایده بود... باری که شش ماه رو دوشم بود و خوب زمین نداشتم و امتحانم رو قبول نشدم...فک می کردم قبول نشم اما نه دیگه با این نمره های افتض... از یه هفته است که منتظرشم اما وقتی این خبرو مامان بهم گفت که..... تقریبآ یه هفته است، منتظر یه روز خوب ،که بریم سینما فیلم "کسوف" یه...
-
[ بدون عنوان ]
17 تیر 1389 03:00
اگه مثل گذشته حال و هوایی در من باقی مانده بود شاید امروز اینجا جشن می گرفتم به خاطر سه سالی که گذشت و امروز سالگردش بود... ولی از هفته دیگه زود به زود آپ می کنم و دلم می خواد تو کوچه پس کوچه های وبلاگها یه کم بگردم.... فردا می رم فرانکوردت برای آخرین امتحان و بعد آزادییییییییییییییییییی..... با اینکه این یه هفته آخر...
-
[ بدون عنوان ]
30 خرداد 1389 03:19
هر چی بود و نبود بلاخره تموم شد و خوبیش به همینه!! امتحان خارج از تصورم سخت بود و اصلآ هیچ مطابقتی با امتحانایی که کار کرده بودم نداشت و ده ها برابر سخت تر بود... حالا که گذشته و خیلی خوشحالم و احساس می کنم یه بار سنگینی از رو دوشم برداشتم ولی امیدوارم که اون بارو خوب رو زمین گذاشته باشم کار دیگه ای نمی تونم بکنم جز...
-
[ بدون عنوان ]
31 اردیبهشت 1389 03:44
چند وقت پیش که صحبت مناره و اجازه اذان گفتن و رآی گیری اینجا بود، سر یکی از کلاسام هم موضوع مطرح شد و جای تآسف داشت از اینکه اینجوری دین اسلام بین مردم جهان جلوه پیدا کرده... معلمه راحت بر می گرده بهم می گه معلومه که من رآی منفی میدم این چیزا برای من یه معنی میده ،اونم سنگ سار زنان که تو افغانستان شاهدشیم، آخه این...
-
[ بدون عنوان ]
30 فروردین 1389 01:58
اولش که وبلاگمو باز کردم تعجت کردم منتظر یه صفحه سبز و مرتب بودم یادم نیست از کی نیومدم اینجا... خب این قالب و دوست ندارم واسه عید عوضش کردم حالا شاید دوباره برش گردونم به حالت قبلیش... هر چی روز اول عید و روز قبلش خوب بود روزای بعدش افتضاح گذشت چیری نبود که بخوام بگم فقط اینکه همونطور که گفته بودم برای تمیز موندنه...
-
عید اومد بهار اومد
29 اسفند 1388 22:06
خب یک سال دیگه هم گذشت هر چی بود بد یا خوب تموم شد مثل هر سال تو سال جدید باید تغییر کنیم ولی امسال چند تا هدف بزرگ دارم و می خوام که حتمآ حتمآ بهشون برسم... لحظه سال تحویل یه خرده عجیب بود نمی دونم چی شد که یکدفعه هممون پاشدیم و دستامونو دادیم به هم تا سال تحویل بشه خب منم که همیشه ضد حالم همش تو دلم می گفتم این لوس...
-
[ بدون عنوان ]
25 بهمن 1388 18:45
می گن دوره ی آخر الزمان دوره ی شک و دو دلی ها و گمراهی هاست خدایا ما هر روز پنج مرتبه در روز حقانیتت و وجودیت بی مانند رو که قبول داریم تکرار می کنیم و ازت می خواهیم که مارو به راه راست هدایت و کنی و ما جرو گمراهان قرار ندی ... خدا جون خودت نجاتمون بده از دست خودمون.... این چیزایی که می شنویم و حتی می بینیم باورشون...