خوابهای طلایی

پروردگارا در خانه فقیرانه خود من چیزی دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری که من چون تویی دارم تو چون خودی نداری

خوابهای طلایی

پروردگارا در خانه فقیرانه خود من چیزی دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری که من چون تویی دارم تو چون خودی نداری

به خانه بر می گردم

خواب بود، رویا بود، بیدار شدم، تموم شد... 

باورم نمی شه دارم می رم، دارم اینجا رو ترک می کنم، با همه ی خوبی هاش، اما بلاخره کندم... آخر هفته آخرین سفری رو که رفتم با تمام وجودم بلعیدم و با هر پلکی که می زدم می گفتم به امید دیدار... شاید یه روزی و یه وقتی... 

 چقدر اثاث جمع کردن و بستن سخته!whew!مخصوصآ آخراش که یه چیزایی می مونه که نه می خوایش و نه می تونی بندازیشون دور...

هی گفتم بیچاره این فلسطین که اشغالش کردن،حالا به سرم اومد دارم اشغال می شم البته خودم نه اتاقم! کم مونده دیگه هنوز خودم نرفتم اسباب اثاثیم پرت شه وسط حال (پیشنهادش هم شد اما من رد کردمbig grin)  

 سعی می کنم رفتم ایران باز هم بنویسم اگر اینترنتی پیدا شد و زمانی، از زندگی مجردی و در به دری از این خونه به اون خونه بنویسم، خوابگاه که به من تعلق نمی گیره مجبورم برم خونه ی فک و فامیل... هی از قبل به مامان گفتم من ۱۸ سال رو رد کردم خودم واسه خودم تصمیم می گیرمshame on you اینا هم هی می گن دیگه باید پی هر چی رو به خودم بزنی می ری اونجا واسه بقیه مسئولیت داره هر چند هم که ما بگیم، به قول مامان هر که طاووس خواهد جور هندوستان باید کشد... 

نمی دونم من خیلی شاهکار کردم یا خیلی خینگ بودم که بلاخره قبول شدم، آخه هر کی می رسه می گه باید یه سور حسابی بدی واسه شیرینی قبولی... عمه جان هم صبح زنگ زدن بعد از کلی محاسبه به این نتیجه رسیده بودن که بنده اولین نفر در فامیل هستم که فردوسی قبول می شه و همگی فک و فامیل و در و همسایه چشم انتظار یه سوراند.drooling(از اونجایی که خاله ها و عمه ها با هم فامیل اند، می شوند یه لشکر!!! سور دادن این همه مساوی با ورشکستگی) 

جمعه می رسم تهران قراره دایی جون بیاد دنبالم بعد از اونجا با ماشین بریم مشهد، می ترسن من تنهایی برم، نصف شبی بدزدنم.hee hee

 

زندگی آرام، زندگی بی مشغله، طبیعت زیبا، مردم درستکار، آسمون پشمکی، کشور بی طرف، شهر ایده آل، آپارتمان قشنگ، اتاق نازم و در نهایت اینترنت پر سرعت خداحافظ  wave - New!

خواب می مونم

یک یه هفته ای هست که تغییر هویت دادم از جغد به بچه آدمیزاد تبدیل شدم شبا می خوابم و سحر بیدار می شم و دیگه نمی خوابم خیلی حس خوبیه کلی انرژی می گیرم...ولی آخرش بلاخره خواب موندمbig grinدیشب اذان صبح رو نگاه کردم 5:33 بود و من صبح 5:30 بیدار شدم وقتی دیدم کار از کار گذشته کلی احساس تشنگی کردم.  

اما با چه حالی بیدار شدم، استرس عجیب افتاد تو جونم، یکدفعه یادم افتاد که چه خوابایی دیدم!! آشفته بازاری بود!! احساس کردم هر لحظه رنگم به گچ دیوار بیشتر نزدیک می شه، نفهمیدم نمازمو چطور خواندم؟! قرآن رو باز کردم نشونش روی سوره ی الرحمن بود، وای که چقدر این سوره رو دوست دارم! آروم که شدم هیچ، حس خیلی خوبی هم بهم دست داد. 

 خدا دیگه ریش و قیچی دست خودت تو شبای قدر برام رقم زدی، هر چی باشه با تمام وجودم می پذیرم.  

بعد نوشت:  

خدایا نمی دونم شکرانه ی این نعمتی رو که بهم دادی چطور به جا بیارم؟ می نویسم تا همیشه به یادم بمونه که تو چقدر مهربونی... دم دمای غروب بود رو کردم به آسمون سرخ رنگت، گفتم عیدیمو بده! با اون حال نزارم نشستم پشت اینترنت اولش نمیومد بعد از کلی تلاش اسمم رو دیدم بعد نمی دونم چی شد که دیدم دارم جیغ می کشم، همه اومدن تو اتاقم پریدن تو بغلم و من همچنان جیغ می کشیدم...دیگه خیلی بهم لطف کردی رو انتخاب اولم هیچ وقت حساب باز نکرده بودم...  

من چقدر خوشبختم همه چی آرومه... خیلی سعی کردم تو ماه رمضونی آهنگ گوش ندم اما روز آخری دیگه نشد... بگذر...

خدایا همونطوری که دل منو شاد کردی و عیدیمو دادی این شب عیدی دل همه رو شاد کن(آمییین) 

  عیدتون مبارک

ادامه مطلب ...

پیجیده

از دیروز تا حالا شاید صد دفعه سایت سنجش رو باز کردم، بابا دقم داد، شدید رو اعصابمه! حتی از اینکه هی ازم می پرسیدن رتبت چند شده هم بیشتر!!  

بابا میمرین سایت رو به روز کنید؟ شما که قرار هست سر ما رو ببرید چه بهتر که با پنبه ببرید! حداقل هر از گاهی یه خبری، چیزی، که حداقل دلمونو به همون خوش کنیم... 

زودتر بگین که من تکلیفو با خودم و با اینجا و با همه چی معلوم کنم.... 

 ------------------- 

می گم بعضی وقتا چقدر همه چی پیچیده و سخت میشه واقعآ نمی دونی کدوم کارو بکنی بهتره! مثلآ میون یه *رابطه اگه بخواد بد بشه، هر کارم که بکنی بد میشه. مثلآ می خوای خوبش کنی اما بدتر از اونی که هست می شه. نمی دونی به کارش عکس العمل نشون بدی، بی خیال باشی و ازش بگذری، واکنش شدید نشون بدی،ندی، گریه کنی، نکنی، داد و فریاد سرش بزنی، نزنی... نمی فهمی کدوم کار درسته کدوم غلط!؟ بعد سرتو که بچرخونی می بینی همه چی خراب شد.

امان از این آدمای پیچیده!!! 

 

*منظورم از رابطه می تونه هر رابطه ای باشه!

عمرت طولانی

امروز با چشمهای خیس از اشک، از خواب پریدم؛ بغض شدیدی داشتم، اما قورتش دادم تا در بیداری اشک هایم نریزند، تا چشم هایم باور نکنند که روزی این خواب به حقیقت میرسد، تا به بهانه ی آن روز گریه نکنند. 

وقتی از خواب بیدار شدم که یکی گفت:"آخه تو اونو از همه ما بیشتر دوست داشتی!" و آخرین حس که ای کاش بار دیگر بغلش کرده بودم، در تمام طول خواب مثل خوره گریبانگیرم بود. 

قرار بود خوابهای من طلایی باشند اما این خواب مثل شب تاریک، سیاه بود و بوی مرگ میداد. 

فقط دعا می کنم که عمرت طولانی شود و سایه ات بالای سر همه ما....  

لعنت به غربت... 

----------------------------------------------------------- 

چقدر خوبه که آدم دلداری دادن بلد باشه! در حالی که شونه هاشو گرفته بود، تکونش می داد، گریه برای چیه، تو امشب اینجا اومدی برای چی، دعا کن...دعا کن...می گیری...منطمئنم که می گیری...فقط توکل کن و بس.... 

داشتم نگاهشون می کردم و اشک می ریختم، خدا هیچ وقت کسی رو که به دلداری نیاز داره سر راه من نذار! نهایت دلداریم اینه که دستشو تو دستم بگیرم و پا به پاش گریه کنم. 

 

خدایا تو این شبهای عزیزت اول فرج آقا رو می خوام و بعد شفای مریض ها که این شبا چشم انتظار دستای بلند ما روی آسمون توست. امین

حسرت می خورم

داشتم فکر می کردم که واسه ی شب های قدر کجا برم؛ یکدفعه یاد روز ولادتت افتادم اونروزی که دلم بد جوری هوات رو کرده بود ، از پشت مانیتورم به حرم اومدم، سلام دادم و تو مراسم شرکت کردم. 

به خودم قول دادم ، دفعه بعدی که رفتم مشهد هیچ کدوم از فرصت هامو از دست نمی دم و به حرم می رم، که انقدر از راه دور حسرت نخورم.اما باز هم زیر قولم زدم. وقتی پام اونجا میرسه دیگه خودمو گم می کنم ،اما بلاخره بود شبهایی که خیلی بهم حال می داد. 

شبهای حرم رو خیلی بیشتر دوست دارم مخصوصآ اگه دیر وقت بری و تا اذان صبح وایسی به نظرم ملکوتی ترین لحظه همون موقع است و از عمر آدم حساب نمی شه. 

یادمه رمضان پارسال شب های قدر می رفتیم مراسم و بعد از اونجا نماز صبح توی حرم می خواندیم. چه شبهایی بود!!

قبل اذان صبح اومدم رو اینترنت تا سایت پخش زنده حرم رو پیدا کنم، رفتم توش و نفهمیدم زمان چقدر گذشت.دعای ابو حمزه ثمالی رو می خواند، همراه با ترجمه فارسی، خیلی قشنگ بود.

وقتی آخر دعا میرسه روم نمی شه خواسته های دنیویمو از خدا بخوام با خودم می گم اینهمه دعا گوش ندادی که باز همونی باشی که بودی، همونو بخوای که می خواستی. 

 

 *فاطمه وای به حالت شبهای قدر تو خونه بشینی(می دونم که نمی شینی!) ولی میگم تا احساس منو درک کنی. تا وقتی اونجایی هیچی حس نمی کنی اما همین که دور می شی... 

میری حرم واسه منم حسابی دعا می کنی آویزونه هر کی می خوای بشو تا ببرنت! به بقیه هم می گی، می دونم که این شبا همو هر شب می بینید، فقط یادت نره.