خوابهای طلایی

پروردگارا در خانه فقیرانه خود من چیزی دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری که من چون تویی دارم تو چون خودی نداری

خوابهای طلایی

پروردگارا در خانه فقیرانه خود من چیزی دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری که من چون تویی دارم تو چون خودی نداری

از این ور...

سلام

این چند وقت که نبودم کلی اتفاق افتاد....

سفر بابا؛ اسباب کشیمون؛ اقامت موقتمون خونه مامان جون و آخرشم مهاجرتمون به خاک غربت...

واقعا این تابستون به یاد ماندنی بود هر شب با خاله جان کوچیکه به بیرون بودیم (خرید و بازار )گهگاهی هم با دختر خاله های عزیز یه رزه ای می رفتیم...

از دایی جان کوچیکه هم که خبری نیست این چند ماه مثلا همکلاسیمون بود با هم زبان میخواندیم....دایی جان می دونم بی خبر میای اینجا قابل توجه بی معرفتا گفتم!

بگذریم...الان مشهد چه خبره...سه سال کنارش بودم ها ولی قدرشو ندونستم اما حالا که ازش دورم دلم واسه حرمش لک زده....هیچ وقت اون شب خداحافظیمو یادم نمیره چه شبی بود دلم نمی خواست ازش جداشم هیچی نمی گفتم و فقط اشک می ریختم...همیشه که میرفتم حرم فقط یه زیارت نامه و چندتا دعا می خواندم باز تا دفعه دیگه....هیچ وقت مثل اون شب بهش وصل نشده بودم....

آخ امام رضا ولادتت شده....کمکمون کن....می خوان دخیلش کنن....شفاش بده خاله دیگه طاقت سومیشو نداره....خدا چه حکمتی تو کاره؟

چه امتحان سختی هر کسی طاقتشو نداره.....

دعا...دعا...دعا...