باز هم مثل همیشه مهمونامون می رن و با رفتنشون دل های ما رو هم می برن...
اومدن مهمون و رفتن به استقبالشون شیرین و دوست داشتنیه اما امان از رفتنشون!
مخصوصآ اگه بهشون عادت کنی و باهاشون خیلی هم خوش گذرونده باشی...
هر چه قدر با اشتیاق برای استقبال می رم به فرودگاه به همون مقدار از بدرقشون بی زارم...
امروز صبح وفتی می رفتن بیدار شدم ولی از قصد پا نشدم و صداشونو شنیدم "از بچه ها خداحافظی کن " و من چشمامو بستم تا دوباره بخوابم و هیچی نفهمم...
خدارو شکر ذهنم پای انتخاب رشتم بود و خیلی احساس دلتنگی نکردم البته اگه فکر کنم افسرده میشم.
توی 17 سالگی وفتی وارد دانشگاه شدم به خودم می بالیدم که درسمو یکسال زودتر تموم می کنم ، زهی خیال باطل...
و امروز در شرف ۲۱ سالگی مجاز به انتخاب رشته شدم و میرم که از صفر شروع کنم اما هنوز معلوم نیست کی؟!
نزدیک بود با مهمونا برم ایران اما نشد و هنوز نقطه ی پایان سفرم معلوم نیست.
امید به خدا هر چه پیش آید خوش آید
*دایی جان کوچیکه می دونم وقتی رسیدی وقت پیدا کردی میای و به اینجا سر میزنی به سلامت برسی جاتون تو خونمون خالیه:(
سلام
وبلاگ بسیار خوب و جالبی دارید .
تبریک میگم .
پیروز باشید .
شیطون :دی
:))))))
سلام گلم.جاشون سبزعزیزم.
امیدوارم مسیرموفقیت روطی کنی.مهم نیست ۱۷ساله باشی یا۲۱ ساله.مهم تلاشیه که ازخودت نشون میدی