خوابهای طلایی

پروردگارا در خانه فقیرانه خود من چیزی دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری که من چون تویی دارم تو چون خودی نداری

خوابهای طلایی

پروردگارا در خانه فقیرانه خود من چیزی دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری که من چون تویی دارم تو چون خودی نداری

مگر می شود نباشی؟

شنیدم لقمان حکیم به پسرش چنین گفت‌: «اگر می‌خواهی گناه کنی‌، به جایی برو که خدا نباشد...»

به همه‌جا فکر کردم‌؛ به کوهستان‌، به آن سویش‌، پشتِ دامنه‌اش‌، آن سوی قله‌ی تو در تویش‌، نه‌... امکان نداشت که تو نباشی‌!

به اقیانوس‌، به آن سوی آن‌، به اعماِق خوف‌ناکش‌، به آن‌جا که جای هیچ کشتی و ناو نبود. آن‌قدر دور که در دسترس خیالم هم نباشد؛ امّا نه‌... امکان نداشت که تو نباشی‌.

 پس چه فکری باید می‌کردم‌. دنبال چه بودم‌. کدام سقف و سر پناهی که زیر آن بخزم‌، چمباتمه بزنم و گناهانم را رو کنم‌. بعد یکی‌یکی دوباره‌، از نو بشمارم‌شان و یک برنامه  تازه بریزم‌.

 شیطان درِ گوشم می‌گفت‌: «خلوت بهتر است‌. در خلوت هزار جور فکر سرِ آدم می‌ریزد. هزار تا نقشه‌...»

 امّا کدام خلوت‌، کدام فکر، کدام جا و مکان و... چگونه‌؟ خدا که در همه‌جا بود... هست‌... مگر می‌شود که خدا در جایی نباشد؟

 لقمان حکیم می‌دانست که جایی نبوده و نیست و... نخواهد بود که خدا نباشد. پس چه هدفی داشت از حرف خود؟ نشستم و به تو اندیشیدم‌،

و به بهشت نهج‌البلاغه‌ات که درهای خاتم کاری شده‌اش را در همه‌ی ساعت‌ها و لحظه‌ها به رویم باز می‌کرد، و فرشتگان آیینه پوش‌، طبق‌طبق مهربانی را می‌آوردند و از آن‌، پارچه‌ای‌ خوشبو به‌ تنم‌ می‌دوختند.

 من‌ زار زدم‌ که‌: «خدایا چه‌ کنم‌؟»

 گریه‌ کردم‌. به‌ عزّت‌ تو قسم‌ خوردم‌. آن‌ گاه‌ به‌ بهشت‌ نهج‌البلاغه‌ رفتم‌ و درختی‌ مثل‌ سرو، سایه‌اش‌ را بر سرم‌ ریخت‌. وَه‌... چه‌ خنکایی‌ داشت‌... و چه‌ لذیذ و لذت بخش بود.

 چشمه‌ای‌ قُل‌قُل‌ کرد و در یکی‌ از قُل‌هایش‌، جمله‌ای‌ از نهج‌البلاغه‌، توی‌ دفتر خیالم‌ ریخت‌:

 

"از نافرمانی‌ خدا در خلوت‌ها بپرهیزید؛ زیرا همان‌ که‌ گواه‌ است‌، داوری‌ کند."

حکمت ۳۲۴ نهج البلاغه امیرالمومنین(ع)

 

 

او خواهد آمد...

دو سه روزه بد جوری دلم هواتو کرده باز دوباره هوس گرمیه نگاتو کرده

دو سه روزه باز دوباره تو به خوابم نمی یای به سراغ این دله خونه خرابم نمی یای

هر جمعه دارم من با خودم می گم که امروز تو میای اما وقتی که دیگه غروب می شه دلم می دونه نمی یای

 هر غروب جمعه من با یه سبد یاس پر پر می شینم منتظرت تا تو بیایی از سفر....

.....

این شعر رو وقتی می ذارم تو گوشم که دلم می خواد زار بزنم...چند وقته چشمام دوست دارن بارونی بشن و سیل ببارن...آخه واقعآ انگار حرف دل آدمو می زنه چقدر صبر تا کی که بیایی!

....

تا حالا به واژه او خواهد آمد قشنگ دقت کردی!؟ یه جوری آرامش خاصی به آدم می ده بلاخره میاد یه روزی همه چی تموم میشه انتظار انتظار انتظار.....

او خواهد آمد...

ترسم که بیایی و من آماده نباشم...

غم از دل برود چون تو بیایی...

امان ز لحظه غفلت که شاهدم هستی...

گل همیشه بهارم خدا کند که بیایی...

و او تاریکی را خواهد شکافت...

این جمله ها را پایانی نیست

......

از خودم بدم اومده بدجوری دچار زرق و برق شده بودم تو یه فروشگاه در حال پرو یه لباس بودم و آهنگ آنچنان بلند بود که تو قلب آدم کوبیده می شد در حال بررسی لباس بودم که صدای موبایلم در اومد یک اس ام اس بود "ما الان تو نماز امام زمانیم نمی دونم چی شد که یکدفعه یادت افتادم همیشه دعات می کنم و به یادتم"

خدای من مگه امروز چند شنبه است؟!

وای نگو که پنجشنبه اومد و من نفهمیدم....من باید کجا باشم و الان کجام!؟

خیلی شرمنده شدم و از خواب بیدار....

خدایا منو ببخش....

 

اعلام موجودیت

من زنده ام نفس می کشم.... کاش یکی بود ازم می پرسید زنده ای؟ اما نه دنیا بی وفا شده...  جقدر حرف واسه گفتن داشتم پس کجایییییییییییییین حرفا؟؟؟؟؟؟

دلم می خواد بنویسم..از اینجا از تو دلم.....اما......وایییییییییی خدا.......... 

امشب خل شدم آهان فهمیدم نه زیاد خوردم زده به سرم الانه که صدای ترکیدن شکم بنده بلند بشه و این همسایه های حساس از خواب ناز بیدار شوند و پلیس و پلیس کشی(اینام خلن واسه خودشون) آهان داشتم می گفتم آره امشب خیلی خوردم آخه مهمونی بودیم ما خانومای بیچاررو که جشن ـــــــــــــ دعوت نکردن البته چرا گلچین که کردن اما انتخاب نشده ها دوره هم جمع شدیم چقدرم بهمون خوش گذشت همش خوردیم ...

 

خدای مهربون تو دل یکی بنداز که بیاد کمکم کنه تو که می دونم دردم چیه؟ نشدنی هم که نیست کمکم کم.

 

به خانومای بیمعرفت هم که خودشون می دونن کیا هستن می گم که اصلآ پیش بینی نمی شد به این سرعت از یاد برم هر کدوم اینو خوندین پیامو به بقیه هم برسونین مخصوصآ بی معرفت ترین تون کل تابستونو با هم بودیم ها ااااااا یادش رفت همه چی من که با همون خاطرات زنده ام تو این ۳ماه شاید ۳بار بیشتر که زنگ نزده که هیچ بهشم میگم گوشی رو بده بچه ها صحبت کنم می گه" خوابن، نیستن ،بالان، حمومن، حالا یکروز زنگ می زنم باهاشون صحبت کنی" حالا اون روز کی قراره بیاد الله و اعلم! همش وعده های سر خرمن هزار بارم sms زدم ها انگار نه انگار.....فاطی رفتی که رفتی برو بمیر.........

چقدر من عصبانیم حسابی هم جوش اوردم یکم نیس یه آب قندی چیزی بده ما بخوریم سر حال بیایم...

نه ولی شعورم بالاست درک می کنم کارو گرفتاری و مصیبت تو جامعه زیاده...فقط اینجایی هان که غصه و غم و گرفتاری حالیشون نمی شه همش لبشون خنده، دلاشون شاد، بدناشون لرزون(همیشه در حال رقص)

ولی نمی دونم چطور شده همشون باهم گرفتاری به سرشون اومده اینجور وقتاس که شیطونه میاد و دم گوش ما ور می زنه می گه حتمآ یه اتفاقی افتاده بعدشم شبا کابوسو دل شوره و نگرانی....

آخ من برم دیگه از وقت خوابم گذشته چرت و پرت می گم البته از اولش چرت و پرت بود کسی این مزخرفات منو نخوانه ها!!!

 

 

و باز نوای آشنای لبیک می آید

دوباره موسم حج اومد دل آدمو راهی مکه کرد نمی دونی چه صفایی داره؟ اصلآ باورم نمی شه یه روز بین این همه جمعیت بودم و حج به جا می اوردم  آخ که چقدر دلم می خواست الان اونجا بودم و با همه سفید پوشای دیگه لبیک می گفتم...

تا وقتی نرفتی می گی ای خدا کی قسمتم می کنی تا خونتو ببینم؟ اما وقتی بری دیگه هر ساله دوست داری اونجا باشی...

می گن بالاترین گناه حاجی ها اینکه وقتی از سفر برگشتن  فکر کنند که هنوز پاک نشدن...

اون گناه  ها چهار ساله پیش ریخته اما من دوباره چهار ساله که روی شونه هام احساس سنگینی می کنم و گناهام روز به روز داره بیشتر می شه... خدا یعنی دوباره این فرصت بهم می دی؟!

لبیک اللهم لبیک لبیک لا شریک لک لبیک ان الحمد و النعمت لک و الملک لا شریک لک لبیک

روز عرفه هر جا رفتیم منو یاد کنید اونایی که می دونم میرین حرم امام رضا یادتون نره ها....

 

 

 

اجی مجی لا ترجی

یک زوج در اوایل ۶۰ سالگی، در یک رستوران کوچیک رمانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن. ناگهان یک پری کوچولوِ قشنگ سر میزشون ظاهر شد و گفت:چون شما زوجی اینچنین مثال زدنی هستین و درتمام این مدت به هم وفادارموندین ، هر کدومتون می تونین یک آرزو بکنین. خانم گفت: اوووه ! من می خوام به همراه همسر عزیزم، دور دنیا سفر کنم. پری چوب جادووییش رو تکون داد و اجی مجی لا ترجی دو تا بلیط برای خطوط مسافربری جدید و شیک QM۲ در دستش ظاهر شد. حالا نوبت آقا بود، چند لحظه فکر کرد و گفت: خب، این خیلی رمانتیکه ولی چنین موقعیتی فقط یک بار در زندگی آدم اتفاق می افته ، بنابراین، خیلی متاسفم عزیزم ولی آرزوی من اینه که همسری ۳۰ سال جوانتر از خودم داشته باشم. خانم و پری واقعا نا امید شده بودن ولی آرزو، آرزوه دیگه !!! پری چوب جادوییش و چرخوند و……… اجی مجی لا ترجی و آقا ۹۲ ساله شد!

پیام اخلاقی این داستان مردها شاید موجودات ناسپاسی باشن ، ولی پریها… مونث هستند !!!!!!!!

 

این متن و توی یه سایت خوندم خیلی قشنگ بود....کلی خندیدم....