خوابهای طلایی

پروردگارا در خانه فقیرانه خود من چیزی دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری که من چون تویی دارم تو چون خودی نداری

خوابهای طلایی

پروردگارا در خانه فقیرانه خود من چیزی دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری که من چون تویی دارم تو چون خودی نداری

مشغله!!

اومدن مهمونا باعث شد از خیلی کارها عقب بیافتم از جمله نشستن پای اینترنت...

خدایا درسا.....زبان.....فرانسه.... احساس می کنم همشو یادم رفته نمی خوام به هیچی فکر کنم به یه هفته دیگه که اینا میرن به کوله باری از درسایی که باید بخونم و به شهریور و کابوس دانشگاه به ریاضی های فراموش شده...نننننننننننننه...

می خوام این دو ماه مونده از تعطیلات بهم خوش بگذره تا بعد تا دلم خواست حرس و جوش بخورم.

۲۰ روز با مهمونا گردش و چرخش در اطراف سوئیس و بعد با آبجی خانوم گردش و چرخش دور اروپا...

کافی نیست؟!

از سرمم زیاده..........

ils ont perdu

دو هفته است که تعطیل شدم و تقریبآ خونه نشین شدم چون اصلآ بیرون نمیرم.

روزا به شب و شبا به روز می رسن بدون اینکه به برنامه های ریخته شده برسم(همیشه برعکسه هر چی وقت کمتر داشته باشی به کارات بیشتر می رسی)

اینروزا هم که فوتباله و ما هم درگیر شدیم تا دور روز پیش نمی دونستم کدوم کشور تو آسیاس کدوم تو اروپا اما حالا دیگه آدم شدم big grin

شنبه که بازی ها شروع شد مصادف بود با شهادت حضرت فاطمه ما هم از مجلس برمی گشتیم گله ای از خانوما با لباسای سیاه دم در منتظر آقایون ایستاده بودیم مردم هم از برد پقتوگل مقابل توقک شادی میکردن ما رو که دیدن "دزوله توقک" گفتن فک کردن ما ترکیم...

برین واسه عمتون متآسف باشین اگه کسی دوروبرم نبود می رفتم خرشو می گرفتم میگفتم ایران خودمون هم برده(جون خودم!!!big grin)

دیشب هم بازی میزبانمون بود با همون توقک...بیچاره ها چقدر تدارک دیده بودن ها کلی تیپ زده بودن و وسایل جهت شادی و بردشون با خودشون آورده بودن طفلکی ها امیدشون بر آب شد قیافه هاشون بعد بازی دیدنی بود رنگ ها رو صورتا ماسیده،‌لب و لوچه ها به طرف پایین، شونه ها افتاده، پرچم ها روی زمین کشیده...

حیف شد ها باختن میخواستیم دیشب یه کم شاد بشیم از شادی مردم معلوم نیس اگه می بردن چی کار می کردن...

اینم یه عکس از همون خوش تیپا

 وقتی داشتم ازشون عکس می نداختم کلی زوق زدن معلوم نیست اگه عکسو اینجا ببینن چی کار می کننbig grin

 

کشتی پهلو گرفته

پست امشب با بقیه فرق داره،تقدیم به عاشقای مادرم. هر کاری کردم بیشتر از این نتونستم خلاصه اش کنم چون این متن برگرفته از کتاب "کشتی پهلو گرفته" است. همجاش سوزه همجاش گریه است.

                                     ای چشم امشب خون ببار!

 

 

 

فرشتگان بال در بال پرواز می کردند و فرود می آمدند، آنچنان که آسمان را به تمامی می پوشاندند.

دو فرشته پیش روی آنها بودند که طلایه دارشان به نظر می آمدند،سلام کردند و مرا در هودج بالهای خود به آسمان بردند، ناگهان بوی بهشت به مشامم رسید و بعد باغها و بوستانها و جویبارها، چشمم را خیره کردند.

حوریه ها صف در صف ایستاده بودند و ورود مرا انتظار می کشیدند.

اول خنده ای به سان وا شدن گلی و بعد همه با هم گفتند:

 

_خوش آمدی ای مقصود خلقت بهشت و ای فرزند مخاطب "لولاک لما خلقت الافلاک"

ملائکه باز هم مرا بالاتر بردند.قصرهای بی انتها، حله های بی همانند،زیور های بی نظیر.

آنچه چشم از حیرت خیره و دهان از تعجب گشاده می ماند.

و بعد نهر آبی سفیدتر از شیر و خوشبوتر از مشک.

وبعد قصری و چه قصری!

 

گفتم:

_اینجا کجاست؟این چیست؟ از آن کیست؟

 

گفتند:

اینجا فردوس اعلی است،برترین مرتبه بهشت.منزل و مسکن پدر تو و پیامبران همراه او هر که خدا با اوست.و این نهر،کوثر است.

 

قصر انگار از در سفید بود و پدر بر یر حریری تکیه زده بود.

مرا که دید،از جا برخواست،در آغوشم گرفت،به سینه اش چشباند و میان دو چشمم را بوسه زد.

 

من گفتم:

_بابا!بابا جان!من مشتاق ترم به تو .من در آتش اشتیاف تو می سوزم.

 

پدر گفت که همین امشب مهمان او خواهم بود.

 

اکنون علی جان! ای شوی همیشه وفادارم! ای همسره هماره مهربانم! من عازمم.بر من مسلم است که از امشب میهمان پدرم و خدای او خواهم بود.

گریزانم از این دنیای پر بلا و سراسر مشتاقم به خانه بقا. تنها دل نگرانی ام برای رفتن،تویی و فرزندانم.

علی جان! به وصیت هایم عمل کن:

 

تو پس از من ناگزیری به ازدواج کردن،ازدواج کن و امامه،خواهر زاده ام را بگیر که او به فرزندان ما مهربانتر است.

 

مرا در تابوتی به همان شکل که گفتم ام حمل کن تا محفوظ تر بمانم.

 

مرا شبانه غسل بده از روی پیراهن بر من شبانه نماز بگذار و مرا شبانه و مخفیانه دفن کن و مدفنم را مخفی بدار.مبادا مردمی که بر من ستم کردند،بخصوص آندو بر جنازه و نماز و دفنم حاضر شوند و از مکان دفنم آگاهی بیابند.

 

وای گریه نکن علی جان! من گریه ام برای توست، تو چرا گریه می کنی.

پس تو گریه نکن و جگر مرا در این گاه رفتن، بیش از این مسوزان.

تو را و کودکانمان را به خدا می سپارم علی جان! سلام مرا تا قیامت به فرزندان آینده مان برسان.

 

این جبرئیل است که به من سلام می کند و تهنیت می گوید.

این میکائیل است که سلام می کند و خیر مقدم می گوید.

این ها فرشتگان خدایند، اینها فرستگان خداونداند که از سوی خدا به استقبال آمده اند.

چه شکوهی! چه غوغایی! چه عظمتی!

این اما علی جان به خدا عزرائیل است که بر من سلام می کند.

_و علیکم السلام یا قابض الارواح. بگیر جان مرا ولی با مدارا. 

 

"خدای من!مولای من!به سوی تو می آیم.نه به سوی آتش."

"سلام بابا! سلام به وعده های راستین تو! سلام به لبخند شیرین تو! سلام به چشمهای روشن تو!"

  

                          

 

چه شبی است امشب خدایا! این بنده تو هیچ گاه اینقدر بی تاب نبوده است.این اشک انقدر مدام نباریده است.چه کند علی با اینهمه تنهایی!

خسته ام خدا! چقدر خسته ام.

چطور من بدن نازنین این عزیز را شستشو کنم؟! آب بریز اسماء! کاش آبی بود که آتش این دل سوخته را خاموش می کرد،ای اشک بیا! بیا که اینجاست جای گریستن.

 

ای خدا این غسل نیست، شستشو نیست، مرور مصیبت است.

 

ای وای از حکایت محسن! حکایت فاطمه و آن در و دیوار! حکایت آن میخ های آهنین با بدن نحیف و خسته و بیمار! حکایت آن آتش با آن تن تبدار! حکایت آن دست پلید با این گونه و رخسار! حکایت آنهمه مصیبت با این دل بی قرار!

 

اینکه جسم است اینهمه جراحت دارد،اگر قرار به تغسیل دل بود،چه می شد!

 

بچه ها بیایید.حسن جان! حسین جان! زینبم! عزیزم ام کلثوم بیاید با مادر وداع کنید. سخت است می دانم،خدا در این مصیبت بزرگ به اجر و صبرش یاریتان کند.

 

آرامتر عزیزان! از گریه، گریزی نیست.اما صیحه نزنید،شیون نکنید.

شما را بخدا بس کنید بچه ها! بر خیزید! این جبرئیل است که پیام آورده است برخیزید!

جبرئیل می گوید: روح این بچه ها مفارقت می کند از جسم،بردارشان.عرش به لرزه درآمده،بردارشان،شیون ملائک آسمان را برداشته، بردارشان،تاب و تحمل خدا هم...علی جان! بردارشان.

برخیزید بچه ها! چه شبی است امشب خدایا! "لاحولا و لاقوه الا بالله".

 

چه سنگین است این غم و چه سبک شده است این بدنی که اینهمه درد دیده است.

آی! ای زمین! این امانت،دختر رسول خداست که به تو می سپارم.

اما بر تو مبارک باد فاطمه جان! دیدار پدرت پس از این دوران سخت فراق.

 

فاطمه جان! عزیز دل! چه سود که در کنار قبر تو نازنین بایستم،به تو سلام کنم و با تو سخن بگویم وقتی پاسخی از تو نمی شنوم.

چه شده است ترا فاطمه جان که پاسخ نمی دهی؟ آیا سنت دوستی را فراموش کرده ای؟

فاطمه جان! کاش علی را غریت و خسته و تنها، رها نمی کردی.

چرا انقدر دیر؟؟؟؟

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ؟
بی وفا بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا ؟
نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا ؟
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا ؟
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا ؟
وه که با این عمر های کوته بی اعتبار
این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا  ؟
آسمان چون جمع مشتاقان ، پریشان می کند
درشگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا ؟
شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر
راه عشق است این یکی بی مونس و تنها چرا ؟


 

این شعرو بارها و بارها شنیدهام حداقل بیت اولشو اما واقعآ نمیدونستم مال کیه تا اینکه دیشب شهریار پشت قدم های ثریا اینو سرود...

می خوام اینو بگم که چرا ما باید وقتی آدمارو بشناسیم که اونارو از دست میدیم حالا مثلآ اگه همین فیلم شهریارو چند سال زودتر زمانی که زنده بود میساختن اتفاقی میافتاد؟ حتمآ باید میمرد که یادی ازش بشه؟

متآسفانه این یه حقیقت که وقتی یه انسان می میره  تازه یادمون میافته که این آدم چقدر خوب بود...

 

وباز یه انسان کوچولوی دیگه پر کشید و مادری موند با داق از دست دادن طفل کوچکش... همه می گن خوب شد به بزرگی نکشید بچه ای که اگه بزرگ می شد شاید تا ابد حسرت مامان گفتن رو حسرت در آغوش کشیدنش را بر دل مادرش می گذاشت...

اما یادمه سر کودک قبلیش میگفت کاش پیشم می موندی و اما حالا این مادر چه می کشد...

خداوندا کمکش کن.....

              ---------------------------------------------------------------------------------

خب سوری جون درسته که امروز شهادته اما نمی شد نگم

به قول خودت هدیه آسمانی روزی که خداوند تو را برگزید برای زندگانی مبارکت باشه

تولدت مبارکpartyاینم کیکت اول فوت کن بعد بخور ببین دست پختم چطوره؟   ببخشید دیگه یه کم کوچولوست.

(خاک به سرم امسال هم گذشت هنوز شوهرت ندادمbig grin)

گفتم اگه نگم حتمآ با خودت می گی چه فرقیست بین منو نفیسه؟

 

خطاب به آبجی : می دونم وقتی اینو بخونی می گی منو شوهرم حساب نیستیم دیگه کشک؟!اولآ سالروز تولدت هنوز مدرن نشده بودین و اینترنت نداشتین دومآ غصه نداره تولک تو هم مبارک و سومآ شوهر آبجی تولد تو هم مبارک 

راضی شدی؟؟؟؟  big grin


 

نمی دونم چرا تمام چشمه هام خشکیدن؟

نمی خوام اینطور باشم اما شدم، این دو هفته ای که گذشت واقعآ نمی دونم چی کار کردم اصلآ حوصله هیچ کاری رو نداشتم...

می شینم پای میز که مثلآ درس بخوانم اما فقط به نوشته ها نگاه می کنم،می شینم پای تلوزیون و بی هدف کانال عوض می کنم، ورق سفید میزارم جلوم که نقاشی بکشم و یا نقاشی نیمه تمام رو کامل کنم اما هیچی پیش نمیبرم، هی به کامپیوتر نگاه می کنم که بیام روشنش کنم بعد می گم خب که چی؟

هزار بار بلاگ اسکای رو باز کردم که آپ کنم اما دریغ از یه کلمه...

می دونم این حال و روز گذریه اما واسه خودم نگران شدم و برای اینکه یه کاری کرده باشم دیروز برای اولین بار به تنهایی رفتم خریداما فکر کنم از موضوع خرید حسابی حوصلم باز شده بود چون هر چی می دیدم می خواستم بخرم اما وقتی نگاهی به کیف پول خالیم انداختم گفتم بهتره همون بی حوصله بمونم

ولی جدی باید قدر این روزا رو بدونم چون دیگه تکرار نمی شن...