خوابهای طلایی

پروردگارا در خانه فقیرانه خود من چیزی دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری که من چون تویی دارم تو چون خودی نداری

خوابهای طلایی

پروردگارا در خانه فقیرانه خود من چیزی دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری که من چون تویی دارم تو چون خودی نداری

بعضی وفتا اگه بعضی چیزا تو دل آدما بمونه خیلی بهتره...  

گاهی وفتا با بعضیا درد و دلایی می کنی که مثه چی بعدش پشیمون می شی چون همون آدما که بهشون اعتماد کردی و درد دلت و باهاشون درمیون گذاشتی یه روزی میشه که با همون حرفا بهت خنجر می زنند. 

در کل عادت ندارم درد و دل کنم اما یکبار یا شاید دو بار که این کارو کردم حرفامو از زبون کسای دیگه شنیدم واسه همین ایمان اوردم اگه یه رازی تو دلت داری همونجا نگهش داری وقتی راز از تو دلت بیرون اومد دیگه راز نیست. 

... 

نمی دونم چرا بعضی از آدما از بالا به همه نگاه می کنند و هر کاری که براشون بکنی زورشون میاد حداقل یه تشکر خشک و خالی بکنند. 

خدایا اگه ثروت میدی تواضع هم در کنارش بده...

ثلج ثلج

هوا به شدت سرد شده سرما تا مغز استخوان آدمو می سوزونه بارش برف از اول  هفته شروع شد برای اولین بار در عمرم از اومدن برف ناراحت شدم و تا شهر رو از پشت پنجره سفید دیدم گفتم اه برف! بعد خودم تعجب کردم چی دارم می گم من همیشه عاشق برف بودم حرفمو توجیح کردم آخه روز قبلش توقع سرما رو نداشتم با لباس هر روزه از خونه اومدم بیرون و منجمد شده رسیدم فکر اون سرما بدنمو می لرزونه... 

این برفا خوب موقعی دارن میبارن اومدن کریسمس بدون سفیدی خیابونا صفا نداره... 

و اینکه تو هیاهوی بین مردم قدم بزنی و وقتی حرف می زنی لرزش فکت جلوشو بگیره و از دهانت بخار بیرون بیاد... 

امسال هم که کریسمس توی محرم افتاده و هنوز نشونی ازش نمی بینم... 

هر سال وقتی رزه می رم آخر دعا که میرسه نمی دونم چی بگم ولی امسال دو تا حاجت دارم که امیدوارم برآورده بشه... 

این روزا روزایی که من از دست خودم راضی نیستم و یه کاری میکنم که دوست ندارم بکنم.

چقدر ضایع است که به خاطر آرشیو آخر هر ماه میام و به زور یه پستی می ذارم و می رم:دی 

چند وقت پیش داشتم آرشیو مرور می کردم از این کار لذت می برم و هر بار هم می گم چرا انقدر کم نوشتم اما خب پیش میاد دیگه... 

معمولآ شنبه ها رو  روز مرور درسام تو برنامم گذاشتم هیچ وقت خدا حال ندارم درس بخوانم الانم کتاب کنارم بود بستمش اومدم رو اینترنت... 

روزا و شبها معمولی می گذرند کار خاصی نمی کنم کلاس می رم و درس می خوانم یکشنبه ها هم نقاشی می کشم از اینکه بخوام روزای دیگه هفته رو نقاشی بکشم عذاب وجدان می گیرم که از درسام عقب می افتم... 

نقاشی رو هم هنوز با مداد رنگی کار می کنم جرئت ندارم یه نقاشی با رنگ روغن بکشم می ترسم خراب کنم بخوره تو ذوقم ولی همش میرم سر وسایلی که از ایران خریدم و نگاشون می کنم   بلاخره یه روزی یه نقاش بزگ می شم:دی 

در مورد زمان هم واقعآ نمی دونم چی می خوام نه دوست دارم تند بگذره و نه کند فقط دوست دارم یه چیزی بشه از اینکه اینجام فکر می کنم لنگم رو هواست و نمی دونم چی می شه نه دوست دارم زود تموم شه و برگردم و نه اینکه بیشتر اینجا بمونم... 

....؟؟؟

روزا اونقدر سریع می گذرند که حتی وقت اینو نداری بگی چطوری می خوان بگذرند... 

رفتنمون به ایران ناگهانی شد البته خوشایند نبود ولی در عوض موندنش مثل همیشه عالی بود  دو ماه با اینکه مثل سری پیش بود ولی انگار زیادی موندیم آخه همش مهمون بودیم و به قول معروف مهمان گرچه عزیز است اما همچو نفس خفه می کند اگر رود و بیرون نیاید. این احساسو هممون داشتیم و اینکه دیگه ایران بوی ایران نمی داد حالا بگذریم...... 

 این یک ماه بعد هم خیلی سریع گذشت و خوبیش این بود که تنها نبودیم از ایران همسفر داشتیم تا دیروز... 

از دیروز دارم رو خودم کار می کنم درست نیست مثل دفعه های پیش بعد از رفتن مهمونا بشینم زار بزنم و از زندگی خسته بشم:دی 

درس خواندم و می خوانم و چقدر خوبه که آدم به خودش کمک کنه ظهر داشتم آهنگ گوش می دادم البته همراهش کتاب هم می خواندم یک آن حواسم رفت به آهنگ اومدم دپرس بشم پاشدم واسه اینکه شاد شم ورزش کردم به یاد اون روزا با خاله و بچه ها چقدر می دویدیم بعدشم رفتم دوش گرفتم و الان با انرژی تموم نشستم اینجا.... 

چقدر خوبه که آدم به خودش کمک کنه!!!!

این روزا بوی خون تمام ایران گرفته داره کم کم جنایت ها بر ملا می شه... 

این ایران دیگه درست بشو نیست ما رو بگو چه وعده وعید هایی به خودمون داده بودیم  

چند وقته دارم فکر می کنم دیگه برنگردم نشستم اینجا راحت دارم زندگیمو وی کنم...

اما چه کنم ایران! وطنم! پاره تنم!  

برمی گردم حتمآ...