خوابهای طلایی

پروردگارا در خانه فقیرانه خود من چیزی دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری که من چون تویی دارم تو چون خودی نداری

خوابهای طلایی

پروردگارا در خانه فقیرانه خود من چیزی دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری که من چون تویی دارم تو چون خودی نداری

سفر به دانشگاه پایان تابستان

تابستون بدون اینکه خبری بده داره تموم میشه... 

تعطیلات و گشت و گذار بدون اظطراب…

شروع ماه رمضون و مهمانیه خدا و غفلت من...

 

و بلاخره دیروز رفتن به دانشگاه و آشنایی…

این مدت ار اینکه نتونستم اونطور که باید زبان یاد بگیرم و از موقعیت و فراغتم نهایت استفاده رو کنم شدیدا خوف داشتم…

اما دیروز با دیدن فضا و راحتی اونجا ترسم ریخت و مطمئن شدم  که موفق می شم، البته اگر بخوام!! (اینا تاثیرات روانشناسیه)

 

ولی خدا جون رفتن به دانشگاه تویه کشور دیگه با مردمایی با فرهنگ های کاملآ متفاوت ممکنه تاثیرات منفی داشته باشه ازت میخوام اگه قراره روی من اثر بذاره با اولین امتحان ردم کنی برم پی کارم(این یک خواهشه)

اگر هم قرار باشه ادامه بدم بدون کمک تو غیر ممکنه…

وقتی واسه مامان تعریف می کردم که اون روز چی گذشت و چی دیدم بهتربن دلداری رو بهم کرد و گفت "هر روز، صبح به صبح که از خونه می ری بیرون خودتو به خدا و امام زمان بسپار" 

 

کلاسا از دوشنبه شروع میشه و سفر من هم آغاز میشه...

 

هر بار میام اینجا یه چیزی شدید رنجم میده اینه که اون طور که می خوام نمی نویسم واسه همین چند خط هم کلی زور می زنم، مقصر کیه؟ پیریه من، تنبلی، بی کاریه مغزم یا زمونه...