خوابهای طلایی

پروردگارا در خانه فقیرانه خود من چیزی دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری که من چون تویی دارم تو چون خودی نداری

خوابهای طلایی

پروردگارا در خانه فقیرانه خود من چیزی دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری که من چون تویی دارم تو چون خودی نداری

بوی بهار می آید...

ساعت داره با تیک تاکش بهم می فهمونه که آخرشه چند ساعت بیشتر نمونده...

چند ساعت بیشتر نمونده تا صدا از نقارخانه حرم امام رضا بلند می شه و شروع سال تازه رو نوید می ده...

 

حالا می فهمم که چقدر با سعادتن کسایی که خودشونو واسه لحظه سال تحویل به حرمش میرسونن...یادم میاد اون شلوغی لحظه تحویل سال ، همه با امیدی میاد پیشش حتی شده از دور فقط چشمشون به اون گنبد طلایش بیافته، کافیه....

 

این سه سالی که تو مشهد زندگی کردم بهترین سالهای عمرم بود که همشو مدیون امام رضام چیزایی بدست اوردم و چیزایی فهمیدم که واسه ادامه زندگیم خیلی لازم بود....

خدایا وقتی به دور و اطرافم نگاه می کنم مشکلات بقیه رو می بینم می فهمم  هیچی کم ندارم هیچی غم ندارم همه چی بهم دادی همش اینه که تورو دارم....خدایا شکرت...

خدایا من مشکلی ندارم اما... هستند کسایی که نمی دونن شب عید کی میاد....

خدایا دلشونو شاد کن....مخصوصآ خاله رو، نمی دونم چه حکمتی تو کارته اما هر چی هست می دونم که تو صلاح همه رو می خوای اما این شب عیدی دلشو روشن کن.... 

سال خوبی بهم هدیه دادی اگر چه من خوب تا نکردم اما تو کریمی.....

 

سال نو رو به تمام عزیزانم تو ایران و هر کجای این کره خاکی تبریک می گم و آرزو می کنم سال خوب و پر برکتی داشته باشینAnimated Emoticons

 

مثلآ داره عید می شه! چقدرم که ما توی حال و هوای عیدیم.

این هفته که گذشت بدترین و سخت ترین هفته بود (هم صبح کلاس داشتم هم بعد از ظهر)حسابی عصبی شده بودمat wits' end - New!

اما عوضش امروز آخرین روز کلاس بود و استادم می خواست واسه تعطیلات عید پاک بره به کشورش و  آخر کلاس کشورشو واسمون معرفی کرد و ما هم قراره بعد تعطیلات درمورد کشورامون توضیح بدیم...

حالا اینا رو ولش ، استاد داشت گرامر درس می داد که به کلمه mimijupe برخورد کردیم یکی از دخترا پرسید یعنی چی، استاد هم ورداشت پای تخته یه دختر با یه دامن خیلی کوتاه کشید همه شروع کردن به خندیدن (آخه دامنش خیلی کوتاه بود!big grin)

یکی از این پسرا هم برداشت گفت "elle a un cul magnifique" (روم سیاه ولی روم نمی شه معنیشو بنویسم) استاد هم پرو تر از این حرفا برگشت دامن دختررو کوتاه تر کشید دیگه کلاس از خنده منفجر شده بود، همه اینطوری می خندیدن Smiley Emoticonsاما من اینطوریSmiley Emoticonsآخه خجالت می کشیدم، بابا اینا خیلی پروراند (هم می خواستن بخندم هم خجالت می کشیدم)

خواهشن واسم دعا کن praying آخه به یک مشکلات خیلی اساسی برخوردم که ممکن باعث بشه چند سال از زندگیم عقب بیافتم.

 

مگر می شود نباشی؟

شنیدم لقمان حکیم به پسرش چنین گفت‌: «اگر می‌خواهی گناه کنی‌، به جایی برو که خدا نباشد...»

به همه‌جا فکر کردم‌؛ به کوهستان‌، به آن سویش‌، پشتِ دامنه‌اش‌، آن سوی قله‌ی تو در تویش‌، نه‌... امکان نداشت که تو نباشی‌!

به اقیانوس‌، به آن سوی آن‌، به اعماِق خوف‌ناکش‌، به آن‌جا که جای هیچ کشتی و ناو نبود. آن‌قدر دور که در دسترس خیالم هم نباشد؛ امّا نه‌... امکان نداشت که تو نباشی‌.

 پس چه فکری باید می‌کردم‌. دنبال چه بودم‌. کدام سقف و سر پناهی که زیر آن بخزم‌، چمباتمه بزنم و گناهانم را رو کنم‌. بعد یکی‌یکی دوباره‌، از نو بشمارم‌شان و یک برنامه  تازه بریزم‌.

 شیطان درِ گوشم می‌گفت‌: «خلوت بهتر است‌. در خلوت هزار جور فکر سرِ آدم می‌ریزد. هزار تا نقشه‌...»

 امّا کدام خلوت‌، کدام فکر، کدام جا و مکان و... چگونه‌؟ خدا که در همه‌جا بود... هست‌... مگر می‌شود که خدا در جایی نباشد؟

 لقمان حکیم می‌دانست که جایی نبوده و نیست و... نخواهد بود که خدا نباشد. پس چه هدفی داشت از حرف خود؟ نشستم و به تو اندیشیدم‌،

و به بهشت نهج‌البلاغه‌ات که درهای خاتم کاری شده‌اش را در همه‌ی ساعت‌ها و لحظه‌ها به رویم باز می‌کرد، و فرشتگان آیینه پوش‌، طبق‌طبق مهربانی را می‌آوردند و از آن‌، پارچه‌ای‌ خوشبو به‌ تنم‌ می‌دوختند.

 من‌ زار زدم‌ که‌: «خدایا چه‌ کنم‌؟»

 گریه‌ کردم‌. به‌ عزّت‌ تو قسم‌ خوردم‌. آن‌ گاه‌ به‌ بهشت‌ نهج‌البلاغه‌ رفتم‌ و درختی‌ مثل‌ سرو، سایه‌اش‌ را بر سرم‌ ریخت‌. وَه‌... چه‌ خنکایی‌ داشت‌... و چه‌ لذیذ و لذت بخش بود.

 چشمه‌ای‌ قُل‌قُل‌ کرد و در یکی‌ از قُل‌هایش‌، جمله‌ای‌ از نهج‌البلاغه‌، توی‌ دفتر خیالم‌ ریخت‌:

 

"از نافرمانی‌ خدا در خلوت‌ها بپرهیزید؛ زیرا همان‌ که‌ گواه‌ است‌، داوری‌ کند."

حکمت ۳۲۴ نهج البلاغه امیرالمومنین(ع)