این روزها شدم خفاش شب و تا صبح که خورشید طلوع کنه و من بتوانم بهش سلام بدم، بیدارم و از اون ور گازو می گیرمو می خوابم.
اینطوری دیگه روزه های پانزده ساعته هم آسون تر میشه!
از اونجایی که در تمامیه مدت عمرم دست به سیاه و سفید نزدم این ماه رمضون که در تعطیلات فکری و روحی و (کلی) به سر می برم چهار تا بشقاب که این ور اونور می کنم و سفره ی افطار پهن می کنم و غذای سحر گرم می کنم به خودم جرئت دادم و از لقب کدبانو استفاده کردم
.
اوایل مشتریه سحری خوردن خودم بودم و کم کم مادر گرام هم ترقیب شدند و به من پیوستند و از اونجایی که بنده شب زنده دار هستم غذای سحر پایه من است و هر شب هزار تا اشتباه می کنم!!!
اکثر اوقات غذاها حاضریست دلمه و سوسیس و کالباس و گاهی هم غذای مانده ی افطار...
(این روزا از بس دلمه خوردم)
و اما امروز
کدبانو ساعت را اشتباه می بیند! و مادر بیچاره را یک ساعت زودتر از اعماق خواب نازش بیرون کشانده و بر سر میز رسانده و باز هم مادر بیچاره چادر به سر دقایقی چند بر سر سجاده منظره شنیدن صدای موبابل تا اذان را اعلام کنند...
بعد از اینکه ساعت کامپیوتر، موبایل، ساعت رو میزی و ساعت موچی ام اشتباهم را تصدیق کردنند به اطلاع مادر رسانده و مادر گرام دوباره ناگزیر به خواب رفت.
به حال خوده من که فرقی نداشت اما دلم برای مامانم سوخت .
*چقدر بوی بارون خوبه! بارون رحمته، خدایا رحمتت شکر
بعد نوشت:
کدبانو گری و هزار دردسر!! چقدر حلوا درست کردن سخته از کت و کول افتادم!!
رنگ و بوش که خیلی خوب شد حتمآ طعمشم خوبه، تازه واسه همسایه هم بردم
اما تو آسانسور حالم گرفته شد یک سگ گنده اومد بیرون قد داشت اندازه من!!! زهرم ترکید.