شنیدم لقمان حکیم به پسرش چنین گفت: «اگر میخواهی گناه کنی، به جایی برو که خدا نباشد...»
به همهجا فکر کردم؛ به کوهستان، به آن سویش، پشتِ دامنهاش، آن سوی قلهی تو در تویش، نه... امکان نداشت که تو نباشی!
به اقیانوس، به آن سوی آن، به اعماِق خوفناکش، به آنجا که جای هیچ کشتی و ناو نبود. آنقدر دور که در دسترس خیالم هم نباشد؛ امّا نه... امکان نداشت که تو نباشی.
پس چه فکری باید میکردم. دنبال چه بودم. کدام سقف و سر پناهی که زیر آن بخزم، چمباتمه بزنم و گناهانم را رو کنم. بعد یکییکی دوباره، از نو بشمارمشان و یک برنامه تازه بریزم.
شیطان درِ گوشم میگفت: «خلوت بهتر است. در خلوت هزار جور فکر سرِ آدم میریزد. هزار تا نقشه...»
امّا کدام خلوت، کدام فکر، کدام جا و مکان و... چگونه؟ خدا که در همهجا بود... هست... مگر میشود که خدا در جایی نباشد؟
لقمان حکیم میدانست که جایی نبوده و نیست و... نخواهد بود که خدا نباشد. پس چه هدفی داشت از حرف خود؟ نشستم و به تو اندیشیدم،
و به بهشت نهجالبلاغهات که درهای خاتم کاری شدهاش را در همهی ساعتها و لحظهها به رویم باز میکرد، و فرشتگان آیینه پوش، طبقطبق مهربانی را میآوردند و از آن، پارچهای خوشبو به تنم میدوختند.
من زار زدم که: «خدایا چه کنم؟»
گریه کردم. به عزّت تو قسم خوردم. آن گاه به بهشت نهجالبلاغه رفتم و درختی مثل سرو، سایهاش را بر سرم ریخت. وَه... چه خنکایی داشت... و چه لذیذ و لذت بخش بود.
چشمهای قُلقُل کرد و در یکی از قُلهایش، جملهای از نهجالبلاغه، توی دفتر خیالم ریخت:
"از نافرمانی خدا در خلوتها بپرهیزید؛ زیرا همان که گواه است، داوری کند."
حکمت ۳۲۴ نهج البلاغه امیرالمومنین(ع)
salam golam.khoobi?mer30 behe sar zadi.bebakhshid natoonestam biam.koli saram shoolooghe akhe.khob pas belakhare niloo zang ad.nadidish hanooz?????
matenet kheily ghashang boodddddddddddd kheilyyyyyyyy koli khoob boodddddddddddddddddddddddd.......
boosssssssssssssssssssssssssssssssssssss
salammmmmmmmmmmmmmmmmmmm.man opammmmmmmmmmmmm.biaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaa