خوابهای طلایی

پروردگارا در خانه فقیرانه خود من چیزی دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری که من چون تویی دارم تو چون خودی نداری

خوابهای طلایی

پروردگارا در خانه فقیرانه خود من چیزی دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری که من چون تویی دارم تو چون خودی نداری

و بلاخره بیستم

۲۱ سال و یک ساعت پیش تو درد کشیدی و با تموم عشق و علاقت منو به دنیا اوردی من به تو مدیونم تا ابد و تا آخرین ساعات عمرم... 

مامان گلم ازت ممنون به خاطره تموم کارهایی که این همه سال برام انجام دادی و من ناسپاسی کردم... 

دوستت دارم و این روز رو به تو تبریک می گم چون ثمره ی تمام دردها و رنج هات امروز ۲۱ ساله شد. 

 

جشن تولد خانوادگیمونو دیشت گرفتیم و با کادوها منو سوپرایز کردن... 

 موقع فوت کردن شمع آرزو کردم، خدایا همشونو براورده کن.

۲۱ سالگیم با ماه مبارک رمضان ماه مهمونی خدا شروع شد و من در حال ضعف هستم و ۶ ساعت دیگه تا افطار مونده... 

 

عدد ۲۱ به زندگیم خوش آمدی و تا یکسال کنار منی قدرمو بدون!!!:دی 

 

*ات با تو ام نبینم این صفحه رو به کسی نشون بدی ها!!

بدرقه و بدرود

 باز هم مثل همیشه مهمونامون می رن و با رفتنشون دل های ما رو هم می برن... 

 اومدن مهمون و رفتن به استقبالشون شیرین و دوست داشتنیه اما امان از رفتنشون!

مخصوصآ اگه بهشون عادت کنی و باهاشون خیلی هم خوش گذرونده باشی...  

هر چه قدر با اشتیاق برای استقبال می رم به فرودگاه به همون مقدار از بدرقشون بی زارم... 

 امروز صبح وفتی می رفتن بیدار شدم ولی از قصد پا نشدم و صداشونو شنیدم "از بچه ها خداحافظی کن " و من چشمامو بستم تا دوباره بخوابم و هیچی نفهمم... 

 خدارو شکر ذهنم پای انتخاب رشتم بود و خیلی احساس دلتنگی نکردم البته اگه فکر کنم افسرده میشم. 

توی 17 سالگی وفتی وارد دانشگاه شدم به خودم می بالیدم که درسمو یکسال زودتر تموم می کنم ، زهی خیال باطل...

 و امروز در شرف ۲۱ سالگی مجاز به انتخاب رشته شدم و میرم که از صفر شروع کنم اما هنوز معلوم نیست کی؟! 

نزدیک بود با مهمونا برم ایران اما نشد و هنوز نقطه ی پایان سفرم معلوم نیست. 

 امید به خدا هر چه پیش آید خوش آید

 

*دایی جان کوچیکه می دونم وقتی رسیدی وقت پیدا کردی میای و به اینجا سر میزنی به سلامت برسی جاتون تو خونمون خالیه:(

راهی به سوی او

یکدفعه دلم هوایت را کرد انگار همه ی دلتنگی های این چند سال انتظار بر دلم سنگینی کرده و ابرهای غیبتت یکباره آسمان دلم را تیره کرده، سیل اشک سد پلک هایم را می شکند و ... 

جشن میلادت است تصمیم را می گیرم ،خانه را آماده می کنم، جلوی در را جارو می کنم تا خوب تمیز شود شاید که خودت هم به جشن تولدت بیایی، نکند پیش پایت کثیف باشد! 

نه تنها با آب بلکه با اشک هایم تمام مسیر کوچه را می شویم. بی قرار شده بودم هر لحظه دم در می آمدم و به ابتدای کوچه خیره می شدم و مسیر را نگاه می کردم مبادا کثیف باشد! 

آخرین مهمان هم رفت، کنار در نشستم بغضی گلویم را فشرد و گریستم، آنقدر تا دلم خالی شد. ناگهان به خودم آمدم ،برای چه غمگینم؟ مگر این اشک ها از اعماق دلم برای تو نریخت؟ مگر دلم برای تو نلرزید؟ مگر جز لطف تو کسی این گونه مضطرب می شود؟ من امروز سراسر انتظار بودم و شوق برای تو... 

از اشتیاق بال در می آورم تو امروز به من نظر کرده بودی برای همین بود که دلم هوایی شده بود این بی قراری ها از لطف تو بوده...  

با خودم می گویم: "دیگر چه می خواهی؟ دیدن روی آقا یا لرزیدن دلت؟" 

می روم داخل خانه و نماز شکر می خوانم و مفاتیح را باز می کنم " سلام علی آل یاسین..." 

چقدر لحظات درد و دل کردن و لرزیدن دل شیرین است دلم نمی خواهد هیچ وقت این لحظات به پایان برسند، دیگر مهم نیست چه زمانی باشد از این به بعد تو همیشه همراه من هستی و در قلبم و اعماق جانم،  امشب شب میلادت برای همیشه نامت را بر لوح دلم حک کردم و می دانم  هر وقت صدایت کنم مرا می بینی و صدایم را می شنوی و پاسخم را می دهی. 

یا مهدی زودتر ظهور کن

 الهم عجل لولیک الفرح

من شرمنده ام

تمام دعاها و نذر و نیاز های من بی فایده بود... باری که شش ماه رو دوشم بود و خوب زمین نداشتم و امتحانم رو قبول نشدم...فک می کردم قبول نشم اما نه دیگه با این نمره های افتض... 

از یه هفته است که منتظرشم اما وقتی این خبرو مامان بهم گفت که..... 

 

تقریبآ یه هفته است، منتظر یه روز خوب ،که بریم سینما فیلم "کسوف" یه روزی که هوا گرم نباشه و شرایط محیا و اون روز امروز بود. 

این کاملآ واضحه که فیلم اول به قشنگی فیلم های بعد نمی رسه اما بلاخره باید دید دیگه اونم اگه تو سینما باشه فیلم جلوه بیشتری پیدا می کنه...  

در حالی خوشحال از دیدن فیلم و اینکه بعد تقریبآ چهل دقیقه پیاده روی به خونه رسیدیم رو کیفم ضزب گرفتم و منتظر باز شدن در خونه بودم که بعد از سلام با صورت غمگین مامان رو به رو شدم که به چپ و راست می رفت و می گفت متآسفم تا اینکه چشمم به پاکت باز شده رو میز افتاد و فهمیدم که... 

خودم و کنترل کردم که ناراحت جلوه نکنم ولی در دلم احساس شدید تآسف همراه با شرمندگی داشتم اما از نمره ها راضی نبودم و سریع به زدن یک ایمل به معلمم با عنوان اعتراض به نمرات، اقدام کردم. اما چشمم آب نمی خوره به جایی برسه. 

وقتی به خودم اومدم دیدم هنوز کفش به پامه و شیرینی رفتن به سینما حسابی تلخ شد... 

 

من همینم که هستم at wits' end - New!

اگه مثل گذشته حال و هوایی در من باقی مانده بود شاید امروز اینجا جشن می گرفتم به خاطر سه سالی که گذشت و امروز سالگردش بود... 

ولی از هفته دیگه زود به زود آپ می کنم و دلم می خواد تو کوچه پس کوچه های وبلاگها یه کم بگردم.... 

فردا می رم فرانکوردت برای آخرین امتحان و بعد آزادییییییییییییییییییی..... 

با اینکه این یه هفته آخر درس نخواندم اما نمی توانستم احساس تعطیلات کنم.... 

 

نمی دونم با تموم شدن فوتبال ها دیگه چی کار کنم؟! یه کم دلگیر کننده است،این جام دست اورپایی ها افتاد از این که برزیل حذف شد خیلی خوشحال شدم و بعد آرژانتین البته حیف شد! اما این فرصتی شد برای بقیه تیم ها تا برای اولین بار به این مرحله برسند... 

دوست دارم جام رو هلند ببره... باید دید هشت پا ایندفعه چه پیش بینی می کنه تا الان که درست گفته.... 

 

از اینکه به وبلاگی برم که نوشته هاشو دنبال می کردم و قلم خوبش واسه اینکار میشد،برم و ببینم خداحافظی کرده خوشم نمیاد....