خوابهای طلایی

پروردگارا در خانه فقیرانه خود من چیزی دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری که من چون تویی دارم تو چون خودی نداری

خوابهای طلایی

پروردگارا در خانه فقیرانه خود من چیزی دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری که من چون تویی دارم تو چون خودی نداری

سرعت بسیار بالای فیس بوک دیوانه ام کرد... آمده بودم تا کلی چیز بنویسم اما تمامش پرید.... دپرس شدم از اینهمه آزادی!!

بقیش بماند برای بعد نوشت و زمانی که اخلاقم سر جایش آمد...

مجلس خاله خان باجی

بعضی وقتا دلم واسه خودم و جوونیم می سوزه که اصلآ جوونی نکردم:دی

هفته پیش به خاطر اصرار های فراوان از طرف عمه جان مجبور شدم برم خونشون رزه و اینکه اگه نرم عمه جان، مامانش و دیگر اعضا ناراحت می شوند و به دل می گیرند و بلاخره یکی باید جور بکشه، از میان من و آبجی بزرگتره دیوار کوتاه تر از من مگر پیدا هم می شود!!!

خلاصه با خاله جان رفتیم و در مجلس تنها دختر خانومی که حضور داشت بنده بودم (منهای دختر عمه هام که خونشون بود!)

حالا کاش یه رزه ای هم بود یکی می رفت رو منبر و به ما یه موعضه ای چیزی می کرد یه آقایی سر ظهر میاد و یه ذکر مصیبتی می خوانه و هنوز کسی نیومده می ره...

اعضای این مجلس هم تشکیل می شوند از حاج خانوم ها متشکل از همسایه ها و فامیل های بسیار دور و صحبت این مجلس گله و گلایه از همدیگه که ما هر وقت رزه داریم شما نمیان اما میایم و کلی از این حرفای به قولی خاله خان باجی....

من هم تر گل ور گل اون وسط نشستم و به صحبتاشون گوش می دم...

آخه این دلسوزی نداره یه شب پنجشنبه به جای اینکه با دوستات باشی بشینی پای صحبت حاج خانوما!!!


دیروز و زور قبلش عجیب سر کار بودم! قرار بود کارگر بیاد و خونه رو تمیز کنه و لباس های مارو هم بشوره از صبح زود بیدار شدم با اینکه بعد از اذان صبح خوابیده بودم و خانوم تشریف نیاوردن من هم عصبانی بلند شدم گفتم خدا هیچ وقت هیچ کسو محتاج کسه دیگه نکنه! افتادم به جون آشپزخونه که بلاخره دم دمای ظهر اومد و دوتایی خونه رو مثل دست گل کردیم لباسا هم تمیز شد:دی

و همه به خوبی و خوشی به زندگیمون ادامه دادیم:دی

بعد نوشت:

با عرض شرمندگی و پوزش از سواد بسیار زیادم روضه نه رزه :دی

حالا اینجا شده یه برگ دیکته، تورو خدا رو در واسی نکنید، غلط دیگه دیدید بگید!!!

موعضه هم نه موعظه!

موندم در ایام تعطیلاتم چه بکنم؟ نکه تو این مدت خیلی درس خواندم الان دیگه حوصلش نیست!!!

مامن هم درست گذاشت همین هفته رفت و ما رو تنها گذاشت...

بیکاری رو بد شروع کردم خیلی خوابیدم تنها کاری بود که می توانستم به خودم ثابت کنم که تعطیلم و امروز فیلم دیدم سریال نیکیتا هیجانیه خوشم میاد همشو تا جایی که رو آنتن اومده دیدم دیگه ندارم:((

و اما کار مهمتری که تو این مدت باید انجام بدم تمیز کاری خونه است!!! از وقتی مامان رفته دو بار جارو برقی و تی کشی کردم حتی به وسواس هم افتادم هی رو زمین نگاه می کنم ببینم آشغال هست یا نه...

احتمالآ از شنبه هم اومدن های مداومم به اینترنت هم شروع میشه البته اگه یه سریال دیگه یا یه کتاب رو شروع نکنم....

این تلفن هم کندگی نداره از سر صبح تا بوق سگ هی زنگ می خوره به هر کی هم که پشت خط باید بگی چی کار کردی؟ چی کارا می کنی؟ چی کار خواهی کرد؟ و غذا چی دارین و .....

یه کم شیطنت! تصمیم گرفتیم تلفن رو از برق بکشیم:دی

نمی دونم چرا این محرم، به اندازه محرم های سالهای پیش حال نکردم. کم کم به این نتیجه رسیدم هر چه ساده تر و غریبانه تر بهتر، انگاری اونجوری بیشتر به دلت می شینه....

اینجا مشهد ور دل امام رضا، این همه عذاداری با بهترین سخنوران و مداحان بازم دلمو راضی نمی کنه....

شاید این خودمم که تغییر کردم، شاید هر چی بچه تر بودم دلم پاک تر بود و حالا فقط در مراسم ها شرکت می کننم بدون اینکه به عمقش برسم.....


احساس دلتنگی شدید می کنم تو این شبا می خوام که دوباره مثل قبل دور هم جمع بشیم مهم نیست کجا فقط با هم..... شب که می شه قبل از اینکه چشمام رو هم بیافتن دل شوره می گیرم مبادا فردا یکیمون نباشه، یکیمونو ببری، التماسش می کنم که اول دور هم جمع بشیم و اگه قراره یکی زودتر بره اون من باشم........


بگذریم از این بحث غمگین که فقط شبهای لعنتی به سراغم میاد.... امشب شب یلداس برنامه خاصی ندارم سعی می کنم از اون یک دقیقه اضافیش بهتر استفاده کنم.اما هیچ کاری هم که نکنم فال رو حتمآ می گیرم بعدش دوباره میام فالم رو می ذارم...



رفتن به فسی بوک و دیدن عکسهای بر و بچ در اونور آب بعد از سه ماه مارو حسابی هوایی کرد و اندکی دلمان گرفت... باورش سخت است اما بهشتی بود زود گذر (البته از دور!!)...

سر و سامان گرفتم حسابی... اینترنتم به پای اونجا نمی رسه اما خوبه...

هر دو هفته یکبار در سرماخوردگی به سر می برم الانم یکی از همون هفته هاس...

کلاسای رانندگی هم تموم شد و امتحانشم قبول شدم و منتظر گواهی ام تا از دست این تاکسی ها راحت شم...

هر از چند گاهی هم هنگام عبور از خیابان تقریبآ تا دم مرگ میرم ، از اونجایی که رانندگان محترم به شدت مراعات عابرین رو می کنند و از یک میلیمتری بنده با سرعت جت حرکت می کنند...

کلاسارو هم تا جایی که بتونم نمی رم چون بسیار خسته کننده است و ترجیح می دم در خانه بمانم و بخوانم....

در کل روزگارم بد نیست....